۱۳۸۵/۲/۳

و دیگربار به صورت کلمه درآمد

در زیر ترجمه ی یک شعر سریانی را می خوانید که غیر از جذابیت های خاصش، برای من از بابت شباهت فراوانش به یکی از افسانه های اصیل مانوی و نیز داستان یوسف کنعانی جالب است. متاسفانه منبع اسطوره ی مانوی را پیدا نکردم (کتابش را ظاهرا گم کرده ام) ولی مضمون آن، سفر شاهزاده ی سرزمین نور (جایی در شمال و بالا) به سرزمین تاریکی (جایی در جنوب و پایین) بود که در این سفر توسط نیروهای پادشاه تاریکی اسیر و زندانی می شود و طی آن پادشاه و شاهزادگان سرزمین نور جلسه ای ترتیب داده و با هم او را به سرزمین نور فرامی خوانند. داستان یوسف هم که معرف حضور است و فقط کافی ست به سمبل چاه (تاریک و پایین) و مصر بیشتر دقت کنید. درواقع زیبایی اصلی اسطوره ها برای من در همین است که یک اسطوره را بتوانم در زمان های دیگر، سرزمین های دیگر و با شکل های دیگر تشخیص دهم و شاید (شاید) بتوانم در نوشته ای از خودم آن را دوباره تکرار کنم:

منظومه ی موسوم به جامه ی فخر که شاید آن را خلعت تشریف هم بتوان خواند و آن را قصیده ی مروارید هم خوانده اند، در نیمه ی دوم قرن دوم میلادی به زبان سریانی انشاء شده است. ترجمه ی این قصیده از روی چند نقل اروپایی و مخصوصا با توجه به یک نقل انگلیسی آن که در کتاب Happold آمده است، آورده می شود:
1
آنگاه که درست کودکی خردسال بودم
در خانه ی ملکوت پدر خویش بسرمی بردم
و در ثروت و جلالِ آنها که مرا پرورش می دادند، از لذت برخوردار بودم
از شرق که خانه ی ما بود، پدر و مادرم
مرا با توشه ی راه روانه کردند
از سرمایه های گنجهای ما نیز
برای من بارتوشه ای فراهم آوردند که
بس کلان بود لیکن چندان سبک می نمود که
خود می توانستم به تنهایی آن را با خویش برگیرم ...
جامه ی فخر را
که از راه محبت برای من ساخته بودند از من بستدند
و قبای ارغوانیم را نیز
که فراخور بالای من بافته شده بود از من بازگرفتند
آنگاه با من عهدی کردند که
آن را هم در قلب من نوشتند تا از یاد نرود:
"اگر تو به سرزمین مصر فرودآیی
و در آنجا گوهر یکتایی را
که درون دریاهاست و اژدهایی گران دم
آن را نگه می دارد، بازآوری
آنگاه توانی که جامه ی فخر
و قبای ارغوانی را که بر بالای آن می پوشند بر تن کنی
و همراه با برادر خویش، دومین فرزند ما
وارث ملکوت ما گردی"
2
من شرق را فرو گذاشتم و به همراه
دو تن ندیمان خویش فرود آمدم
از آنکه راه سخت بود و پرخطر
و من خردتر از آن بودم که به تنهایی در آن قدم گذارم ...
چون دورتر فرود آمدم به مصر رسیدم
و ندیمان همراه از من جدا شدند
من یکسره به نزدیک اژدها آمدم
و نزدیک جایگاه او نشست گرفتم
تا مگر بدان هنگام که وی می خوابد یا دیده فرو می بندد
من گوهر خویش از آنجا برگیرم
در آنجا من چون بیکسی بودم تنها
و در نزد همسایگان چون بیگانه ای می نمودم.
با اینهمه در آنجا بزرگ زاده ای را دیدم
که از دیار سپیده دم برخاسته بود و با من خویشی داشت
جوانمردی خوب دیدار و بختیار که آمد و به من پیوست
وی را همدم خویش کردم
- و رفیقی که در آنچه داشتم با من انباز شود.
وی مرا از مصریان برحذر داشت
و از درآمیختن با ناپاکان نیز.
من لباس آنان را بر تن داشتم
تا آنها را ظن نیفتد که من
از راه دور آمده ام تا گوهر را فروگیرم
و تا مگر اژدها را بر خویشتن نشورانم
اما احوالی پیش آمد که
آنها دریافتند من از سرزمین آنها نیستم
آنگاه از روی خدعه با من آشنایی گرفتند
و از خورش خویش به من نیز بدادند
و من از یاد بردم که خود پادشاه زاده ام
و به بردگی پادشاه آنها تن دردادم
گوهر را نیز که پدر و مادرم
مرا به خاطر آن فرستاده بودند از یاد بردم
و از گرانی خورش های آنها
به خوابی گران درافتادم
3
اینهمه که روی داد
پدر و مادرم از بالا عیان می دیدند و از آن نگران بودند
آنگاه در قلمرو ملکوت فرمان چنان رفت
که همگان به درگاه بشتابند:
شاهان و سروران سرزمین پارت
و جمله ی شهزادگان شرق آنجا حاضر آیند
پس همگی در آن انجمن چنان رای زدند
که نمی بایست مرا در مصر رها کنند
پس نامه هایی برای من نوشتند
و هر یک از بزرگزادگان نام خویش بر آن نهاد:
"از نزد ما – شاه شاهان، پدر تو
و از مادر تو – ملکه ی سپیده دم
و از جانب دومین فرزند ما، برادر تو
به تو – ای پسر، که در سرزمین مصر فرود آمده ای
درود باد!
برخیز و از خواب خویش سربردار
به سخن و نامه ی ما گوش فراده،
یادآر که تو پادشاه زاده ای
و بنگر تا در بردگی خویش چه کس را خدمت می کنی
بدان گوهر بیندیش
که به خاطر آن راه مصر پیش گرفتی
جامه ی فخر را بیادآر
قبای پرجلال خویش را بیادآر
که بر تن کنی و خویشتن بدان بیارایی
و آنگاه نام تو
در کتاب قهرمانان خوانده خواهد شد
و با خلف ما که برادر تست
وارث ملکوت ما خواهی گشت"
آن نامه، صورتِ عقاب را
که در بین همه ی بالداران پادشاه است بگرفت
و به پرواز درآمد و کنار من فرونشست
و دیگربار به صورت کلمه درآمد
از صدای او و از آواز بال او
من از خواب ژرف خویش بیرون آمدم و برجستم
مهر از آن برگشودم و آن را خواندن گرفتم
هم بدانگونه که در قلب من درنگاشته بودند
حروف آن نامه نیز همچنان نبشته بود
یادم آمد که من پادشاه زاده ام
و پایگاه من آنچه را اقتضای طبع اوست طلب می کند
دیگربار به آن گوهر اندیشیدم
که به خاطر آن مرا به مصر گسیل کرده بودند
آنگاه به افسون کردن
آن اژدهای مهیب گران دم پرداختم
وی را به خواب و بیخودی درافکندم
نام پدر خویش
نام برادر کهتر خویش
و نام مادر خویش، ملکه ی شرق را بر وی فروخواندم
و از آنجا گوهر را درربودم
و به خانه ی پدر خویش روی آوردم
جامه ی پلید و ناپاک آنها را
از تن برآوردم و هم در آن سرزمین فروگذاشتم و
از همان راه که آمده بودم
باز به روشنایی خانه ی خویش و به دیار سپیده دم بازگشتم
4
جامه ی فخر را که از تن برکنده بودم
و قبایی را که آن را فرومی پوشانید
از بلندی های سرزمین جرجانیه
پدر و مادرم بدانجا نزد من فرستادند
در یکدم، همانگاه که آن را دیدم
جامه ی فخر همچون ذات و هستی خود من می نمود
همه ی آن را در همه ی وجود خویش
و همه ی وجود خویش را در همه ی وجود آن دیدم (و دریافتم که)
ما از جهت تعین دوگانه ایم
و باز از جهت وحدت یگانه ...
(و اکنون جامه ی فخر) با حرکت شاهانه ی خویش
به سوی من آهنگ داشت
و در دست آنکس که بخشاینده ی آن بود شتابی داشت
که تا من آن را بگیرم و دریافت دارمش
و من نیز عشقی که داشتم بر آنم می داشت
که تا بشتابم و آن را بازیابم و بگیرم
و من خویشتن را پیش می کشیدم تا آن را دریافتم
و خویشتن را به زیبایی رنگ آن بیاراستم
و قبای خویش را که رنگ های درخشان داشت
بر سراپای وجود خود فرو کشیدم
خویشتن را با آن بیاراستم
و تا دروازه ی سلام و سپاس برآمدم
پس سر خویش فرود آوردم
و به پیش جلالِ آنکس که آن را فرستاده بود
و من اینک فرمان او را به انجام رسانیده بودم
و او نیز آنچه را وعده داده بود به وفا آورده بود، درود فرستادم
آنگاه بر دروازه ی خانه زادان وی
در میان انبوه شهزادگانش درآمدم
از آنکه وی مرا با شادمانی پذیره گشته بود
و من با وی در ملکوت وی بودم.

ارزش میراث صوفیه، دکتر عبدالحسین زرین کوب، چاپ یازدهم 1382، موسسه ی انتشارات امیرکبیر

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام.لطفا به مhttp://sekseke1357.persianblog.com/ن لینک بده.کاوه اویسی.