۱۳۸۵/۲/۳

و دیگربار به صورت کلمه درآمد

در زیر ترجمه ی یک شعر سریانی را می خوانید که غیر از جذابیت های خاصش، برای من از بابت شباهت فراوانش به یکی از افسانه های اصیل مانوی و نیز داستان یوسف کنعانی جالب است. متاسفانه منبع اسطوره ی مانوی را پیدا نکردم (کتابش را ظاهرا گم کرده ام) ولی مضمون آن، سفر شاهزاده ی سرزمین نور (جایی در شمال و بالا) به سرزمین تاریکی (جایی در جنوب و پایین) بود که در این سفر توسط نیروهای پادشاه تاریکی اسیر و زندانی می شود و طی آن پادشاه و شاهزادگان سرزمین نور جلسه ای ترتیب داده و با هم او را به سرزمین نور فرامی خوانند. داستان یوسف هم که معرف حضور است و فقط کافی ست به سمبل چاه (تاریک و پایین) و مصر بیشتر دقت کنید. درواقع زیبایی اصلی اسطوره ها برای من در همین است که یک اسطوره را بتوانم در زمان های دیگر، سرزمین های دیگر و با شکل های دیگر تشخیص دهم و شاید (شاید) بتوانم در نوشته ای از خودم آن را دوباره تکرار کنم:

منظومه ی موسوم به جامه ی فخر که شاید آن را خلعت تشریف هم بتوان خواند و آن را قصیده ی مروارید هم خوانده اند، در نیمه ی دوم قرن دوم میلادی به زبان سریانی انشاء شده است. ترجمه ی این قصیده از روی چند نقل اروپایی و مخصوصا با توجه به یک نقل انگلیسی آن که در کتاب Happold آمده است، آورده می شود:
1
آنگاه که درست کودکی خردسال بودم
در خانه ی ملکوت پدر خویش بسرمی بردم
و در ثروت و جلالِ آنها که مرا پرورش می دادند، از لذت برخوردار بودم
از شرق که خانه ی ما بود، پدر و مادرم
مرا با توشه ی راه روانه کردند
از سرمایه های گنجهای ما نیز
برای من بارتوشه ای فراهم آوردند که
بس کلان بود لیکن چندان سبک می نمود که
خود می توانستم به تنهایی آن را با خویش برگیرم ...
جامه ی فخر را
که از راه محبت برای من ساخته بودند از من بستدند
و قبای ارغوانیم را نیز
که فراخور بالای من بافته شده بود از من بازگرفتند
آنگاه با من عهدی کردند که
آن را هم در قلب من نوشتند تا از یاد نرود:
"اگر تو به سرزمین مصر فرودآیی
و در آنجا گوهر یکتایی را
که درون دریاهاست و اژدهایی گران دم
آن را نگه می دارد، بازآوری
آنگاه توانی که جامه ی فخر
و قبای ارغوانی را که بر بالای آن می پوشند بر تن کنی
و همراه با برادر خویش، دومین فرزند ما
وارث ملکوت ما گردی"
2
من شرق را فرو گذاشتم و به همراه
دو تن ندیمان خویش فرود آمدم
از آنکه راه سخت بود و پرخطر
و من خردتر از آن بودم که به تنهایی در آن قدم گذارم ...
چون دورتر فرود آمدم به مصر رسیدم
و ندیمان همراه از من جدا شدند
من یکسره به نزدیک اژدها آمدم
و نزدیک جایگاه او نشست گرفتم
تا مگر بدان هنگام که وی می خوابد یا دیده فرو می بندد
من گوهر خویش از آنجا برگیرم
در آنجا من چون بیکسی بودم تنها
و در نزد همسایگان چون بیگانه ای می نمودم.
با اینهمه در آنجا بزرگ زاده ای را دیدم
که از دیار سپیده دم برخاسته بود و با من خویشی داشت
جوانمردی خوب دیدار و بختیار که آمد و به من پیوست
وی را همدم خویش کردم
- و رفیقی که در آنچه داشتم با من انباز شود.
وی مرا از مصریان برحذر داشت
و از درآمیختن با ناپاکان نیز.
من لباس آنان را بر تن داشتم
تا آنها را ظن نیفتد که من
از راه دور آمده ام تا گوهر را فروگیرم
و تا مگر اژدها را بر خویشتن نشورانم
اما احوالی پیش آمد که
آنها دریافتند من از سرزمین آنها نیستم
آنگاه از روی خدعه با من آشنایی گرفتند
و از خورش خویش به من نیز بدادند
و من از یاد بردم که خود پادشاه زاده ام
و به بردگی پادشاه آنها تن دردادم
گوهر را نیز که پدر و مادرم
مرا به خاطر آن فرستاده بودند از یاد بردم
و از گرانی خورش های آنها
به خوابی گران درافتادم
3
اینهمه که روی داد
پدر و مادرم از بالا عیان می دیدند و از آن نگران بودند
آنگاه در قلمرو ملکوت فرمان چنان رفت
که همگان به درگاه بشتابند:
شاهان و سروران سرزمین پارت
و جمله ی شهزادگان شرق آنجا حاضر آیند
پس همگی در آن انجمن چنان رای زدند
که نمی بایست مرا در مصر رها کنند
پس نامه هایی برای من نوشتند
و هر یک از بزرگزادگان نام خویش بر آن نهاد:
"از نزد ما – شاه شاهان، پدر تو
و از مادر تو – ملکه ی سپیده دم
و از جانب دومین فرزند ما، برادر تو
به تو – ای پسر، که در سرزمین مصر فرود آمده ای
درود باد!
برخیز و از خواب خویش سربردار
به سخن و نامه ی ما گوش فراده،
یادآر که تو پادشاه زاده ای
و بنگر تا در بردگی خویش چه کس را خدمت می کنی
بدان گوهر بیندیش
که به خاطر آن راه مصر پیش گرفتی
جامه ی فخر را بیادآر
قبای پرجلال خویش را بیادآر
که بر تن کنی و خویشتن بدان بیارایی
و آنگاه نام تو
در کتاب قهرمانان خوانده خواهد شد
و با خلف ما که برادر تست
وارث ملکوت ما خواهی گشت"
آن نامه، صورتِ عقاب را
که در بین همه ی بالداران پادشاه است بگرفت
و به پرواز درآمد و کنار من فرونشست
و دیگربار به صورت کلمه درآمد
از صدای او و از آواز بال او
من از خواب ژرف خویش بیرون آمدم و برجستم
مهر از آن برگشودم و آن را خواندن گرفتم
هم بدانگونه که در قلب من درنگاشته بودند
حروف آن نامه نیز همچنان نبشته بود
یادم آمد که من پادشاه زاده ام
و پایگاه من آنچه را اقتضای طبع اوست طلب می کند
دیگربار به آن گوهر اندیشیدم
که به خاطر آن مرا به مصر گسیل کرده بودند
آنگاه به افسون کردن
آن اژدهای مهیب گران دم پرداختم
وی را به خواب و بیخودی درافکندم
نام پدر خویش
نام برادر کهتر خویش
و نام مادر خویش، ملکه ی شرق را بر وی فروخواندم
و از آنجا گوهر را درربودم
و به خانه ی پدر خویش روی آوردم
جامه ی پلید و ناپاک آنها را
از تن برآوردم و هم در آن سرزمین فروگذاشتم و
از همان راه که آمده بودم
باز به روشنایی خانه ی خویش و به دیار سپیده دم بازگشتم
4
جامه ی فخر را که از تن برکنده بودم
و قبایی را که آن را فرومی پوشانید
از بلندی های سرزمین جرجانیه
پدر و مادرم بدانجا نزد من فرستادند
در یکدم، همانگاه که آن را دیدم
جامه ی فخر همچون ذات و هستی خود من می نمود
همه ی آن را در همه ی وجود خویش
و همه ی وجود خویش را در همه ی وجود آن دیدم (و دریافتم که)
ما از جهت تعین دوگانه ایم
و باز از جهت وحدت یگانه ...
(و اکنون جامه ی فخر) با حرکت شاهانه ی خویش
به سوی من آهنگ داشت
و در دست آنکس که بخشاینده ی آن بود شتابی داشت
که تا من آن را بگیرم و دریافت دارمش
و من نیز عشقی که داشتم بر آنم می داشت
که تا بشتابم و آن را بازیابم و بگیرم
و من خویشتن را پیش می کشیدم تا آن را دریافتم
و خویشتن را به زیبایی رنگ آن بیاراستم
و قبای خویش را که رنگ های درخشان داشت
بر سراپای وجود خود فرو کشیدم
خویشتن را با آن بیاراستم
و تا دروازه ی سلام و سپاس برآمدم
پس سر خویش فرود آوردم
و به پیش جلالِ آنکس که آن را فرستاده بود
و من اینک فرمان او را به انجام رسانیده بودم
و او نیز آنچه را وعده داده بود به وفا آورده بود، درود فرستادم
آنگاه بر دروازه ی خانه زادان وی
در میان انبوه شهزادگانش درآمدم
از آنکه وی مرا با شادمانی پذیره گشته بود
و من با وی در ملکوت وی بودم.

ارزش میراث صوفیه، دکتر عبدالحسین زرین کوب، چاپ یازدهم 1382، موسسه ی انتشارات امیرکبیر

۱۳۸۵/۲/۱

خونه ی همسایه مهمونیه



فیلمنامه ي فیلم کوتاه
نام فیلمنامه: خونه ی همسایه مهمونیه
نویسنده: ناصر فرزین فر
زمان تخمینی: 15 دقیقه

پرویز، قهرمان فیلم، مردی سی و دو سه ساله است. او مردی تحصیل کرده است و با همسرش لاله در خانه ای در تهران زندگی می کند. آپارتمان آنها در جنوب شهر نیست. وضع مالی شان هم بد نیست.
    1. بیرونی. شب. داخل ماشین

پرویز را می بینیم که کنار یکی دیگر توی صندلی پشت ماشین نشسته است. کنار راننده زنی مانتویی نشسته. نواری که روشن است، نوار داریوش است. قیافه ی راننده را داخل آینه ی جلوی اتومبیل می بینیم. خیابان، خیابان کوچکی است. پرویز پولی را که در آورده به راننده می دهد و می گوید:

پرویز: آقا سر این کوچه لطف کنین.
راننده: پیاده می شین؟
پرویز: بله مرسی.

راننده سر کوچه ای نگه می دارد. مسافر کناری پرویز پایین می آید تا پرویز بتواند پیاده شود. پرویز پیاده می شود. چند قدم داخل کوچه می شود. کیفی کاری در دست دارد. می ایستد و به ساختمانی در دست راست نگاه می کند. خانه ی پرویز طبقه ی چهارم از این ساختمان شش طبقه است. هر طبقه دو پنجره دارد هم اندازه. از دید پرویز می بینیم که چراغ تمام طبقاتی که دیده می شوند روشن هستند غیر از مال خانه ی خودش. پرویز ساعتش را نگاه می کند و اندکی تعجب می کند از خاموش بودنشان. به راه می افتد.

    2. داخلی. شب. راه پله

پرویز کلید را می اندازد و داخل راه پله می شود. چراغ مدت دار را روشن می کند و راه می افتد. از جلوی در خانه ها که رد می شودصداهای مختلفی از داخل آنها شنیده می شود. صدای دعوای شاد بچه ها. صدای اخبار تلوزیون و جلوی دری که پر از کفش نا مرتب است، صدای مهمانی پر سر و صدایی که بلند است. چراغ مدت دار جلوی همین خانه خاموش می شود و برای لحظه ای همه جا خاموش می شود و البته صدای مهمانی همچنان می آید. ( شاید تا پرویز کلید را پیدا می کند و همه جا روشن می شود، زمان مناسبی برای نام فیلم باشد). پرویز چراغ را روشن می کند و راه می افتد. جلوی در خانه یشان کفش زیادی دیده نمی شود. یک جفت کفش ورزشی، پوتین کوهنوردی و یک جفت دمپایی. کلید می اندازد و وارد خانه می شود.

    3. داخلی. شب. داخل آپارتمان

پرویز وارد نشده چراغ را روشن می کند و با بسته شدن در باقیمانده ی صدای مهمانی همسایه ی پایینی به کل قطع می شود. خانه هنوز نیمه تاریک است. پرویز وارد می شود و کیفش را زمین می گذارد. انگار کسی خانه نیست ولی او صدا می زند: ( نه خیلی بلند)

پرویز: لاله! لاله خونه ای؟

کسی جواب نمی دهد. پرویز جلوتر می رود و در اتاق خواب تاریک را که باز می کند آرام می گوید:

پرویز: هنوز خوابی تنبل خانم؟

چراغ اتاق خواب را روشن می کند. تخت دو نفره ای را می بینیم. لحاف در یک طرف تخت مرتب است ولی طرف دیگر نامرتب. انگار که کسی آن را کنار زده و بیدار شده است. طرف نامرتب کنار میز پاتختی ست که یاعت و آباژوری رویش دیده می شود. پرویز بر می گردد و به طرف دری دیگر می رود که در حمام و دستشویی ست و می گوید:

پرویز: لاله دستشویی هستی؟

نرسیده به در دستشویی، می بینیم که درش اندکی باز می شود. داخل حمام و دستشویی تاریک است. سر لاله لای در است. لبخندی بر لب دارد و سرش که لای در است، خیس است:

لاله: دستشویی نه؛ حموم. الان میام بیرون.

پرویز می خندد و می گوید:

پرویز: العافیه (سعی می کند لهجه ی غلیظ عربی داشته باشد).

لاله هم می خندد و در را می بندد. پرویز مشغول کندن لباس های بیرون می شود و با صدای بلند خطاب به لاله می گوید:

پرویز: لاله! آی سعیدی اینا مهمونی دارن. یک سر و صدایی راه انداختن که نگو و نپرس. فکر کنم...

همین لحظه صدای رفت و آمدی در راه پله می شنود. پاورچین می رود پشت در و از چشمس بیرون را نگاه می کند. زن و شوهری را می بیند. شوهر از پله ها دارد پایین می آید ولی زن تقریبا نزدیک در ایستاده با حالتی شبیه گوش وایستادن. پرویز یکی دو قدمی از در فاصله می گیرد و گردنش را کج می کند طرف حمام ولی در واقع رو به همسایه های پشت در با صدای بلند می گوید:

پرویز: ولی لاله آدم صد تا همسایه ی پر سر و صدا داشته باشه، یه همسایه ی فضول نداشته باشه.

و سریع می آید پشت در و باز از چشمی نگاه می کند. مرد با اوقات تلخی و اشاره ی دست به زنش می گوید که راه بیفتد و زن هم سرش را به تاسف می جنباند و راه می افتد. پرویز تا آنها در پیچ راه پله از دیدرس خارج نشده اند، با چشم تعقیبشان می کند.
پرویز بر می گردد و می خندد و لاله را صدا می زند:

پرویز: لاله! تموم نشد؟

و به طرف در حمام می رود. در را به آهستگی و البته شیطنت باز می کند. چراغ خاموش است. کلید را می زند و حمام روشن می شود. نگاه می کند. همه چیز مرتب است. بر می گردد.

پرویز: کجایی لاله؟

و به طرف اتاق خواب راه می افتد باز. اتاق خواب به همان حالت قبل است. بیرون که می آید، لاله از آشپزخانه سرک می کشد.لباس حوله ای حمام پوشیده و کلاهش را هم سرش گذاشته. موهایش از اطراف کلاه بیرون زده و هنوز خیس است. حالت دوست داشتنی ای دارد. لیوان شربتی در دست دارد.

لاله: گفتم یه شربتی برات درست کنم، خستگی ات در بره.
پرویز: برو خودتو خشک کن بچه الان سرما می خوری. شربت رو هم خودت بخور، الان به تو بیشتر می چسبه.

لاله به حالت قبول می خندد و بر می گردد به آشپزخانه و پرویز پشت سرش. لاله از کنار پرویز که رد می شود می گوید:

لاله: پس من سریع موهامو خشک کنم الان میام پیشت.

پرویز که توی آشپزخانه است می گوید:

پرویز: باشه.

پرویز اطراف را نگاه می کند. لیوان خالی شده را می بیند. برش می دارد و تویش را نگاه می کند.

پرویز: شکمو یه تعارفی زدیم ها!

در یخچال را باز می کند. یخچال نسبتا خلوت است و شاید کمی نامرتب. برای خودش آب می ریزد و می خورد. می رود سراغ کیفش و روزنامه ای بیرون می آورد. بازش می کند و همینطور که می رود طرف اتاق خواب تیترهای صفحه ی اول را مرور می کند و انگار که چیزی یادش آمده باشد می گوید:

پرویز: راستی امروز لادن زنگ زده بود سر کارم. منم سرم شلوغ بود خیلی نتونستم باهاش حرف بزنم. یه چیزیش بود انگار. من که پرسیدم چیزی بهم نگفت. یعنی گفت چیزیش نیست. گفتم امشب یه زنگی بهشون بزنیم. باشه؟

جوابی از لاله نمی شنویم.

پرویز: لاله با توام ها! شنیدی اصلا چی گفتم؟

باز جوابی نمی شنویم. پرویز می خواهد وارد اتاق خواب شود که تلفن زنگ می زند. پرویز نگاهی به گوشی تلفن کنار میز تلویزیون می کند.

پرویز: فکر کنم خود لادنه.

می رود تا گوشی را بردارد. بالای سر گوشی می ایستد و نگاهی به شماره ی مقصد می کند و همینطور که گوشی را بر می دارد رو به اتاق خواب می گوید:

پرویز: نه بابام اینان.
پرویز: الو

صدای مادر پرویز را می شنویم ( صدا اندکی مغموم است).

مادر: الو سلام پرویز
پرویز: سلام مامان، خوبین؟
مادر: مرسی، تو خوبی پرویز؟
پرویز: آره، من خوبم، بابا چطوره؟
مادر: باباتم خوبه. تو خوبی؟ سر حالی؟
پرویز: مرسی مامان. ترشیده خانم چطورن؟ خوبه؟
مادر: نسرینم خوبه. همه سلام می رسونن. تو خوبی؟ کار و بار خوبه؟
پرویز: آره خوبه مامان. لاله هم خوبه. سلام می رسونه.

پرویز گوشی را کمی از جلوی دهنش دور می کند و رو به اتاق خواب دادا می زند:

پرویز: لاله! مامانه. موهاتو خشک کردی؟

دوباره تلفن را نزدیک دهنش می گیرد.

پرویز: رفته بود حموم. رفته خودشو خشک کنه. الان گوشی رو می دم باهاش صحبت کنین.
صدایی از آن طرف خط نمی آید.
پرویز: مامان! الو

باز صدایی نمی آید.

پرویز: الو

که صدای نسرین خواهر پرویز را می شنویم که انگار گوشی را دست گرفته و می شنویم که رو به مادرش با لحنی نسبتا سرزنش کننده می گوید:

نسرین: مامان!
پرویز: الو، نسرین تویی؟ چی شد؟ باز مامان از فراغ ما... (لحنی مسخره)
نسرین: الو، سلام داداش. هیچی. آره دیگه خودت که مامان رو می شناسی.
پرویز: دیگه خودت خوبی نسرین؟ درس و مشق و دانشگاه همه چی مرتبه؟
نسرین: آره مرتبه. داداش لاله الان اونجاست؟ خونه ست؟
پرویز: خونه که هست ولی اینجا نیست. دو ساعته داره موهاشو خشک می کنه.
نسرین: خوب بهش سلام برسون، کاری نداری داداش؟
پرویز: لاله هم سلام می رسونه. نه مرسی که زنگ زدین. به بابام سلام برسون.
نسرین: باشه، خداحافظ.
پرویز: خداحافظ.

و گوشی را می گذارد.

پرویز: لاله! کجایی پس تو؟

لاله از آشپزخانه سرک می کشد.

لاله: اینجام بابا. گفتم یه چایی دم کنم.

پرویز لاله را که می بیند می خندد.

پرویز: چایی درست می کنی یا از دست خواهر شوهر پناه می گیری؟
لاله: وا!

پرویز به مسخره می گوید:

پرویز: وا... خوب بیا بشین یه دیقه.

تلوزیون را روشن می کند و روی مبل می نشید.

پرویز: نمیای؟
لاله: من خوابم میاد پرویز. امشب زودتر بخوابیم؟

پرویز با تعجب بر می گردد و آشپزخانه را نگاه می کند. لاله دیده نمی شود.

پرویز: من رفتم سر کار تو خسته ای؟

تلوزیون را با نارضایتی خاموش می کند. روزنامه را دوباره باز و بسته می کند و می گوید:

پرویز: پس جیش، بوس، لالا.

پرویز می رود توی دستشویی. مسواک ها را در می آورد. روی مسواک لاله خمیر کشیده شده. دست می زند، خمیر خشک شده.

پرویز: تنبل دیشب هم که مسواک نزدی.

مسواک لاله را می شوید و روی هر دو مسواک خمیر می زند. شروع به مسواک زدن می کند و به طرف آشپزخانه راه می افتد و همانطور با دهان کفی شده می گوید:

پرویز: بیا مسواکت لاله.

لاله از پشت سرش در می آید و خندان مسواک را از دست پرویز می گیرد. پرویز مسواک زنان در خانه راه می افتد و همه ی چراغ ها را یکی یکی خاموش می کند. خانه تاریک شده است و غیر از چراغ اتاق خواب و دستشویی همه جا تاریک است. پرویز و لاله جلوی در دستشویی ایستاده اند و مسواک می زنند. لاله جلوی پرویز ایستاده. پرویز که می خواهد برود داخل دستشویی برای شستن دهان، لاله را می بینیم که مسواک زنان به حالت کسی که توی خواب راه می رود، آرام آرام در پذیرایی پیش می رود. چند قدم که پیش می رود دیگر او را نمی بینیم. پرویز دهانش را می شوید و می رود اتاق خواب و همان طرف تخت که لحافش آشفته بود دراز می کشد. طاقباز خوابیده و منتظر لاله است. لاله ای که هرگز باز نمی گردد.

۱۳۸۴/۱۱/۶

تیر گچ ریخته

راننده ی آژانس از ماشین اش پیاده شد و پله های ورودی هتل را یکی دو تا کرد و بالا رفت. سردش شده بود؛ باد سردی می آمد و او تنبلی اش شده بود کاپشن اش را بپوشد. کارمند هتل را می شناخت. سلام و علیک تندی کرد و پرسید "کسی آژانس خواسته؟" کارمند هتل گفت "همین الان اومدن بیرون؛ یه زن و مرد جوون اند. دیدم اومدی گفتم بیان بیرون." راننده تشکر و خداحافظی ای کرد و آمد بیرون. زن و مرد را کنار ماشین اش دید. بفرماییدی گفت و پرید توی ماشین. گفت "عجب سرمایی یه اینجا!" از آینه نگاه کرد. اگر جای کارمند هتل بود می گفت پسر و دختر نه مرد و زن. هر دو توی لباس های شان فرو رفته بودند. می دانست که دختر باید کیف دستی ای همراه اش باشد برای چادر شب یا چادر نمازی که باید توی حرم سرش کند؛ کیف دستی بود. راه افتاد. وارد خیابان که می شد پرسید "حرم تشریف می برید دیگه؟" هر دو جواب دادند "بله!" گفت "بله، حتما!" باز نگاهی به آینه کرد. می توانست شرط ببندد که از یک شهر بزرگ اند. هتل شرکت نفت از همه جا مسافر داشت؛ از تهران گرفته تا عسلویه. خواست خودش را امتحان کند "به سلامتی خوش گذشته دیگه؟ از کجا تشریف آوردین؟" پسر حواسش نبود، به دختر نگاهی کرد. دختر گفت "تهران." مرد لبخندی زد و شروع کرد به وراجی که "اِ، پس بگو همشهری هستیم دیگه. من هم تهرانی ام آخه. یه پنج سالی می شه اومدم اینجا، واسه ی کار." راننده ادامه داد و از آب و هوا و ترافیک تهران گفت. دختر داشت گوش می داد ولی پسر حوصله اش سر رفته بود؛ پرسید "راستی آقا از اینجا تا توس چقدر راهه؟" راننده گفت "بیست دیقه فوق اش، آخه می دونید هتل نفت ..." پسر پرسید "خب، اون وقت تا حرم چی؟ چقدر راهه؟" راننده گفت "چهل و پنج دیقه کم کم اش، الان هم که وسط ظهره، شاید یه ساعت طول بکشه." پسر به دختر نگاه کرد. دختر گفت "بابا اول باید بریم حرم. حالا فردا می ریم توس!" راننده گفت "آبجی الان حرم برین غلغله ست، جای سوزن انداختن نیست حالا، وقت حرم نصف شبه، هم ترافیک راه نیست هم خود حرم خلوته." پسر رو به دختر گفت "خوب بریم توس؟" دختر چیزی نگفت. پسر یکبار دیگر هم پرسید. دختر گفت "من نمی دونم." راننده از آینه نگاهی به دختر انداخت. دختر اخم کرده بود. توی آینه رو به پسر گفت "از من که همشهری تم می پرسی امروزو برین فردوسی. حالا معلوم نیست فردا هوا به این خوبی باشه." دختر گفت "امروز هم هوا همچین خوب نیست آقا، ما همین یه دیقه ای که بیرون منتظر شما بودیم، یخ زدیم. اگه حرم بریم لااقل اون تو گرمه." راننده گفت "نه آبجی، این هوای خوب این مَشَدی یاست، پس شما هوای بدشون رو ندیدن، همین زمستون پارسال ..." پسر گفت "خوب پس اگه مشکلی نیست بریم توس." راننده خوشحال شده بود. خندید و گفت "پس رفتیم فردوسی!" از اولین بریدگی دور زد و راه رفته را برگشت. دختر گفت "پس برگردیم دوربین رو برداریم لااقل." پسر گفت "راست می گی، آقا می شه اول برگردیم هتل، دوربین رو ..." راننده گفت "هتل؟ والله از هتل که دور شدیم، زودتر می گفتین خوب! حالا همونجا هم عکاس هس؛ وایستاده عکس می گیره ازتون." پسر نگاهی به دختر کرد و گفت "نمی دونم، چی می گی" دختر گفت "من می گم الان برمی گردیم هتل، من می رم بالا و دوربین رو می یارم." راننده فهمید که باید برگردد. وقتی رسیدند جلوی هتل، دختر پیاده شد و رفت دنبال دوربین. راننده برگشت طرف پسر و گفت "ماه عسله انشالله؟" پسر گفت "نه بابا، چه ماه عسلی؟ ما سه سالی می شه که ازدواج کردیم." راننده گفت "به سلامتی، راستی آقا شرکت نفت چطوره؟ شنیدم خوب می رسه بهتون." پسر گفت "ای بد نیست، البته من خانمم نفت شاغله ولی فکر کنم بد نباشه." راننده گفت "به سلامتی، خوب خودتون کجا کار می کنین؟" پسر گفت "والله یه شرکتی هست مال دوستامه. یعنی چند نفری می گردونیمش. یه دارالترجمه مانندی." راننده گفت "خوب، خوبه دیگه! شما شرکت دارین و خانم هم که شرکت نفته. چقدری درمی یارین؟" پسر من و منی کرد. دختر از راه رسید. سوار شد. ساعتش را نگاهی کرد و گفت "بفرمایید." پسر گفت "ببخشید آقا، شما هم معطل شدین، بفرمایید." راننده راه افتاد. زود از شهر خارج شدند. اسفالت جاده بد بود. راننده تند می راند. دختر نگاهی به پسر کرد؛ پسر دستگیره ی بالای در را محکم گرفته بود. راننده مدام حرف می زد "نان رضوی، نان رضوی که می گن اینجاست، همه اش مال حرمه؛ از اینجاست تا آخر اون دیوار. بعدش ام کمپوت سازی شه، مال از ما بهترونه، همه اش صادر می شه. این هم قطعه سازی ایران خودرووِه. من تا پارسال همینجا کار می کردم. بازخرید شدم. با پولش این پیکان رو گرفتم و زدم تو خط آژانس. ولی می دونین آقا، آقایی که شما باشین، هیچ کدوم از این کارا نون نداره، امروزِ روز نون تو افغانستانه؛ توی کابل، چه می دونم، مزارشریف، قندهار. من خودم قراره با چند تا از همکارام بعد عید بزنیم بریم کابل." پسر توجه اش جلب شده بود. پرسید "جدی جدی می خوایین برین؟" مرد که بالاخره صحبتی باب طبع مسافرانش یافته بود گفت "پس چی که می خوام برم. بابا مردیم از بس سگ دو زدیم تو این خراب شده. شما می دونین بعد حمله ی آمریکا چقدر از زمین های اطراف کابل رو تاجرای مَشَدی با پول سیاه خریدن و گذاشتن کنار واسه ی فردا پس فردایی که اونجا آبادتر از همینجا می شه؟ زرنگن آقا زرنگ." پسر پرسید "شما می خوایین اونجا چی کار کنین حالا؟" راننده گفت "مسافرکشی آقا، همین کاری که توی این خراب شده می کنیم، منتها اونجا دلار می گیریم آقا، دلار آمریکا." دختر سرش را که بلند کرد، بنای آرامگاه فردوسی را دید. راننده ماشین را نگه داشت و گفت "من همینجا وای میستم. با اجازتون هر ساعتی که اینجا باشین، هزار تومن می شه. البته قابلی هم نداره. خوب کی انشالله برمی گردین؟" دختر گفت "نیم ساعته می یایم." پسر نگاهی به دختر کرد و گفت "نیم ساعت کمه ها!" و رو به راننده گفت "یه سه ربع، یه ساعتی می یایم خدمتتون." راننده خندید و گفت "خدمت از ماست" و همونطور که دختر و پسر پیاده می شدند گفت "برین تو عکاس هارم می بینین، دوربین لازم نبود." دختر پیاده شد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت "پدر سوخته ی فضول می گه بیست دیقه!" پسر خودش رو به نشنیدن زد و جلوتر راه افتاد. بلیط گرفتند و دادند به نگهبانی که جلوی در کنار رفیق اش دور یک حلبی آتش ایستاده بود. نگهبان حتا نگاه شان هم نکرد، بلیط را گرفت و انداخت توی آتش. محوطه خلوت بود. دختر به اطراف نگاه کرد؛ عکاسی ندید. پسر نیامده داشت با دوربین ور می رفت. دختر راه افتاد طرف آرامگاه. حیاط جلوی آرامگاه درب و داغان بود. اطراف حوض جلوی آرامگاه را با پارچه ی گونی پوشانده بودند؛ انگار داشتند تعمیر می کردند. کارگری آن وسط داشت نماز می خواند که پسر ازش عکس گرفت و بلند گفت "یه عکس هنری!" پسر خودش را به دختر رساند که سرش پایین بود و آرام آرام قدم برمی داشت. از پله های آرامگاه بالا رفتند. پسر کتیبه را بلند می خواند "بنام خداوند جان و خرد ... ." دختر سربالا نگاه می کرد و آرام آرام دور می زد. پسر مدام عکس می گرفت؛ دو سه تا هم از دختر گرفت. عکس آخر را که گرفت، برگشت طرف دختر و گفت "انگار فیلم اش تموم شد." به اطراف نگاه کرد؛ دکه ای دید. به دختر گفت "یه کم پول بده برم یه فیلم بگیرم." دختر کیف اش را درآورد و غرولندکنان پول داد "لابد اینجام پول خون باباشون رو می خوان." دختر خسته شده بود. روی سکو نشست و به پسر نگاه کرد که داشت به طرف دکه می رفت؛ از پیرمرد صاحب دکه فیلم را گرفت و بقیه ی پول را گذاشت توی جیب اش و آمد طرف دختر. به دختر که رسید گفت "بابا همچین هم گرون نبود." دختر دوربین و فیلم را گرفت تا گرا کند؛ سرش را که بلند کرد پسر را ندید. بلند شد و آرامگاه را دوری زد و دید که پسر دارد از پله های زیرزمین پایین می رود. زیرزمین که رسید دید پسر آرام آرام قدم برمی دارد، جلوی مجسمه ها می ایستد و نوشته های زیر آنها را می خواند. رفت کنارش ایستاد و مجسمه ها را نگاه کرد. بالا که آمدند گفت "می گن قبر اخوان هم این اطرافه، بریم از دکه ایه بپرسیم." پسر گفت "دیر نشه!" دختر ساعتش را نگاهی کرد و گفت "نه بابا، نیم ساعت هم نشده." راه افتادند. قبر اخوان پشت دکه بود و کنار ساختمان موزه. ایستادند بالای سر قبر. دختر گفت "نمی خوای عکس بگیری؟" پسر چیزی نگفت. دختر اطرافش را نگاه کرد. دنبال یکی می گشت که ازشان عکس بگیرد. کسی نبود. پسر گفت "بریم؟" دختر گفت "بریم." راه افتادند. دختر من و منی کرد و گفت "خوب شد اومدیم، نه؟" پسر سربه هوا جواب داد "آره، خسته شده بودی، از عید جایی نرفته بودیم." دختر گفت "گفتم یه کم خلوت کنیم ..." خواست ادامه دهد که دید راننده آمده جلوی در و دارد سوت می زند و برای شان دست تکان می دهد. پسر هم دید. پسر دستی تکان داد و تند کرد ولی دختر آرام آرام به راه اش ادامه داد. سوار ماشین شدند. راننده گفت "حالا دیدین آبجی اینجا بهتر بود؟" پسر گفت "بله آقا، ممنون از پیشنهادتون." راه افتادند. دختر تکیه داده بود به صندلی و داشت بیرون را نگاه می کرد که پسر از راننده پرسید "آقا فکر می کنین واسه ی ما هم افغانستان کار پیدا می شه؟" راننده از آینه نگاهی به پسر انداخت و گفت "بابا شما که خودتون شرکت دارین. کار افغانستان واسه ی ما بدبخت بیچاره هاست؛ گفتین انگلیسی بلدین، درسته؟" پسر گفت "نه، اسپانیایی." راننده گفت "والله چی بگم. کار که حتما هست. بالاخره چار تا مهندس از اسپانیا، این ور اون ور می یان کابل؛ بالاخره باید یه جوری با این افغانی یا حرف بزنن یا نه؟" دختر دوربین را از دست پسر گرفت. پسر گفت "خوب، چه جوری میشه پرس و جو کرد که بی گدار هم به آب نزده باشیم؟" راننده گفت "والله، آقایی که شما باشین، لابد باید برین کنسولگری افغانستان. اتفاقا از هتل یه بیست دیقه بیشتر راه نیست. اگه بخواین خانم رو که گذاشتیم هتل یه سر می برمتون اونجا." پسر برگشت طرف دختر. تمام صورتش داشت می خندید. گفت "چطوره؟" دختر جوابی نداد. راننده پیچید توی فرعی و گفت "حالا می ندازم از پشت زمزم که زودتر هم برسیم هتل." فرعی خاکی بود. ماشین مدام توی دست انداز می افتاد و راننده هم مدام غر می زد. دختر سرش درد گرفته بود. چشم هایش را بست. وقتی پسر بیدارش کرد، دید جلوی هتل هستند. دختر پیاده شد. پشت سرش پسر پیاده شد و یواش گفت "یه سر با آقا بهروز می ریم کنسولگری و زود برمی گردیم؛ خدا رو چه دیدی؟" دختر کیف اش را درآورد و خواست با راننده حساب کند که پسر پول را از دست اش گرفت و گفت "من حساب می کنم." و سوار شد. دختر رفت تو. از پذیرش کلید اتاق شان را گرفت و رفت جلوی در آسانسور. کمی منتظر ماند. سردرداش بیشتر شده بود. به سمت راه پله راه افتاد. وارد اتاق که شد، کیف دستی اش را گذاشت کنار کفش کن و رفت روی تخت نشست و زل زد به جایی بین پرده و شوفاژ. آرام آرام دکمه های مانتواش را باز کرد، پلیور و زیرپیراهنی اش را بالا زد، به شکم اش نگاه کرد وَ با دست بچه اش را نوازش کرد.