۱۳۸۴/۱/۳۱

پنج دقيقه بيشتر طول نمی کشد

سال 65 بود یا 66 و من یازده ساله بودم یا دوازده ساله. مطمئنم چون جلد یکی از کتاب‌هایی را که با خودم برده بودم دقیقا به یاد می‌آورم: کتاب فارسی 1365. کتاب‌ها را نمی‌خواستم بخوانم، بیشتر از لج مادرم برده بودم. خیلی اصرار کرده بود که یکی از ما بچه‌ها همراهش برویم. من بهانه آورده بودم که درس دارم و او گفته بود که کتابت را هم با خودت بیاور. در خانه‌ی ما کسی رغبت زیادی به رفتن به خانه‌ی دایی‌ام نداشت، نه پدرم و نه ما بچه ها. البته من بیشتر ادای برادرهای بزرگم را در می‌آوردم ولی هر چه که بود - بعد از آن روز - تنها جذابیت خانه‌ی دایی، میدان تیر کنار خانه‌ی‌شان، دیگر از چشمم افتاد.
خانه‌ی‌شان در محله‌ی آخر مارالان بود و من آن موقع بچه‌تر از آن بودم که فکر کنم به خاطر فقرشان است که دوست ندارم آنجا بروم. درواقع مساله فقط هم این نبود. خانه‌ی‌شان چیز ناخوشایندی داشت یا چیزهای ناخوشایندی؛ قیافه‌ی زن‌دایی و بچه‌هایش که همگی به او رفته بودند، سبزه با صورتی لاغر و پوستی که انگار به زور روی صورتشان کشیده شده بود، با پیشانی بلند و براق؛ خود زن‌دایی با صدای تیزی که به همه چیز با صدای بلند می‌خندید؛ لامپ زرد و کم نور اتاقشان؛ برچسب پلاستیکی میوه‌‌هایی که روی در یخچال زده بودند؛ کف سیمانی آشپزخانه و جوی باریکی که روی کف خاکی حیاط کشیده بودند تا زیر در خانه. نمی‌دانم شاید هم فقط فقر بود.
وقتی رسیدیم خانه‌ی‌شان، دایی‌ام در را باز کرد. آن موقعِ ظهر خانه بود. دایی مدام کار عوض می‌کرد درست مثل حالایش. مدتی نگهبان باغی بود و قرار بود که میوه‌های باغ و هر چیزی که توی باغ می‌کارد، مال خودش باشد. مدتی می‌رفت ده و زمین های پدرش را می‌کاشت. مدتی مغازه‌ی کوچکی کنار خانه‌اش زده بود که این اواخر شده بود طویله‌ی اسبش؛ اسبی خریده بود و گاری‌ای و سبزی می‌فروخت. او هم مثل زنش همیشه می‌خندید. زنش را به اسمی که خودش رویش گذاشته بود صدا می‌کرد: جافایر یعنی جواهر. گفت: "جافایر، بیا خواهرم اومده." خم شد و مرا بوسید و گفت: "چطوری ارباب؟" رفتیم تو. ما را توی حیاط نگه داشت و برگشت طرف انباری کوچک کنار حمام. می‌دانستم می‌خواهد چکار کند. گفت: "خان، واسه خواهر یکی بخون!" صدایی نیامد. داد زد: "خان، من بمیرم بخون!" مادر گفت: "وا داداش، نگو تو رو خدا!" خروس توی انباری بال و پری زد و قوقولی قوقو کرد. همه خندیدیم. برگشت طرف باغچه‌ی کوچک جلوی پنجره‌ی اتاق، جای شاخه‌ی پیوند خورده‌ای را روی درخت توی باغچه نشان داد و رو به مادر گفت: "خواهر، دیدی بالاخره گرفت. هر چی باشه پسر محمودم." مادر گفت: "خدا پدرت رو بیامرزه!" زن‌دایی بلند خندید و چیزی گفت که نفهمیدم ولی منظورش این بود که بریم بشینیم. پسر بزرگشان، اکبر، که دو سه سالی از من بزرگتر بود، خانه نبود. اصغر هم که بود، دو سه سالی از من کوچکتر بود و خواهرشان که از بس خجالتی بود، پشت سر مادرش قایم شده بود. بقیه هم مدرسه بودند. تازه نشسته بودیم که صدای تیر بلند شد. همین جور صدای تفنگ بود که پشت سر هم شلیک می‌کرد. اگر مادر اجازه می‌داد می‌توانستم بروم میدان تیر. بهترین موقع بود؛ تازه تیر در کرده بودند. روزهای معمول کلی باید التماس می‌کردم تا بگذارد با پسر دائی بزرگم، اکبر، بروم. ولی آن روز با اینکه اکبر هم نبود، اجازه داد با اصغر بروم. شاید جایزه‌ای برای اینکه آن روز به هر ترتیب تنهایش نگذاشته بودم.
میدان تیر پر بود از گلوله‌های شلیک شده، کمتر مال کلت و بیشتر مال کلاش. اغلب له شده بودند ولی اگر می‌گشتی، می‌توانستی سالمش را هم پیدا کنی. می‌شد با آن پاسویچی درست کرد و حتا گردنبند. من گلوله های کلاش را دوست داشتم، نوک تیز به زنگ مسی؛ اگر تازه بود کلی برق هم می‌زد. کافی بود سرب ته گلوله را حرارت دهی تا کمی ذوب شود، بعد دو سر مفتول کوتاهی را که قبلا خم کرده‌ای، فرو می‌کنی توی سرب نرم شده. بعد که سرب سرد می‌شد، می‌شد نخی یا زنجیری از آن مفتول رد کنی و بیندازی گردنت. هر دو برادرم یکی داشتند. با اصغر زدیم بیرون. از جلوی خانه‌ی دایی کوچه‌ای شروع می‌شد با شیب زیاد. خیابان خاکی بود و پیاده‌رو هم. فقط جلوی بعضی خانه‌ها با سنگ یا آجر پله درست کرده بودند. ظهر بود. یادم هست که هوا هم خیلی گرم بود. پس لابد سال 65 بوده. خیابان خلوت خلوت بود. سربالایی را رفتیم. آخرین خانه را هم رد کردیم. بعدش تپه‌های کوچک و بدبوی آشغال بود و بعدش می‌توانستی دشت باز میدان تیر را زیر پایت ببینی. کافی بود سیم خاردار الکی‌ای را رد کنی. جنبنده‌ای دیده نمی‌شد غیر از مارمولک‌هایی که گاهی از زیر پایت درمی‌رفتند. اصغر گفت آن پایین‌تر بیشتر گلوله پیدا می‌شود. رفتیم پایین‌تر. دمپایی زن‌دایی‌ام را پوشیده بودم و راه رفتن با آنها لای بوته های خار و گون مشکل بود. اصغر گلوله‌ای پیدا کرد. رفتم پیشش. گلوله مال کلاش بود. اصغر گفت: "ببین، هنوز داغه!" راست می‌گفت. گلوله‌اش را داد به من. دوباره گشتیم. من هم یکی پیدا کردم، گلوله‌ی کلت بود، قدیمی و زنگ زده. کاملا له شده بود. دلم نیامد بیاندازمش. باز هم گشتم. صدای پایی شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم که از همان طرفی که ما آمده‌ایم، سه نفر پایین می‌آیند. دو پسر جلوتر می‌آمدند و دختری که پشت سرشان می‌آمد. یکی از پسرها به آن یکی چیزی می‌گفت. انگار دنبال گلوله نمی‌گشتند چون اصلا زیر پایشان را نگاه نمی‌کردند. آمدند نزدیکتر. برگشتم ببینم اصغر کجاست. پایین‌تر سر به زیر دنبال گلوله می‌گشت. یکی‌یشان جلوتر آمد و گفت: "اینجا چیکار می‌کنی؟" من هم گفتم. گفت: "با اجازه‌ی کی؟" ماندم، به اصغر نگاه کردم. اصغر آمد نزدیکتر. گفت: "این پسر عمه‌ی منه." پسر برگشت طرف دوستش که عقب‌تر ایستاده بود و زل زده بود به من. او هم جلوتر آمد. دختر هم یک قدم آمد جلوتر. دختر دمپایی سربسته پوشیده بود. یک لحظه دمپایی‌اش از پایش درآمد، پایش عرق کرده بود و لای انگشتانش سیاه شده بود. برگشت دمپایی‌اش را پوشید و آمد جلوتر. دورم حلقه زدند. مانده بودم چکار کنم. صدای هواپیما آمد. هواپیمای جنگنده بود که آن روزها مدام بالای شهر پرواز می‌کردند، اغلب دو تا دو تا. این یکی تنها بود. پسر اولی چیزی زمزمه کرد. صدای هواپیما نگذاشت که بشنوم. گفتم: "چی؟" گفت. ماندم. نمی‌دانستم چه می‌گوید. پسر دومی گفت: "نترس، فقط پنج دیقه‌. تا چشمتو ببندی و باز کنی، تموم شده." دختر خندید. ترسیده بودم. نمی‌دانستم از من چه می‌خواهند ولی ترسیده بودم. برگشتم طرف اصغر. باز هم رفته بود دورتر، سرش پایین بود. چوبی برداشته بود و داشت لای بوته‌ای را نگاه می‌کرد. هنوز که هنوز است نمی‌دانم چطور تصمیم گرفتم پسر جلویی را هل بدهم روی زمین و پا به فرار بگذارم. پسر انگار افتاده بود روی بوته‌ی خاری. آن یکی بلند بلند فحش می‌داد. نمی‌دانستم کسی دنبالم می‌آید یا نه؟ می‌ترسیدم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم. فقط می‌دویدم. داشتم می‌رسیدم بالا. ایستادم و برگشتم تا پشت سرم را ببینم. پسر اولی هنوز روی زمین بود و آن یکی پسر بالای سرش ایستاده بود ولی دختر داشت به من نگاه می‌کرد. خم شدم و سنگی برداشتم و پرت کردم. به آن پایین نرسید. سنگ دیگری برداشتم. چند تا چند تا برمی‌داشتم و پرت می‌کردم طرفشان. همه‌یشان خطا می‌رفتند. پسری که سرپا بود فحشی داد و دوید طرفم. من هم برگشتم و دویدم. پاچه‌ی شلوارم گیر کرد به سیم خاردار. پسر داشت می‌دوید طرفم. به هر زوری بود خودم را آزاد کردم و دویدم. تمام سرازیری را دویدم. با تمام توان می‌دویدم. هر لحظه منتظر بودم که زمین بخورم ولی نخوردم. داشتم می‌رسیدم. چند قدم به در خانه مانده بود که ناگهان اسبی جلویم سبز شد، انگار که از توی دیوار بیرون آمده باشد. اسب روی دو پای عقبش بلند شد و من ولو شدم روی زمین. اسب داشت شیهه می‌کشید که دایی‌ام از توی طویله آمد بیرون و مرا دید. قهقهه زد. گفت: "چی شد ارباب؟ چرا ترسیدی؟ اسبه بابا دیگه!" آمد بلندم کرد. گفت: "گریه نکنی ها! ببین چقدر بزرگ شدی دایی جان!" زدم زیر گریه، با صدای بلند. دائی گفت: "تو رو خدا ببین چه کولی بازی‌ای در می‌یاره نیم وجب بچه!" مادرم به صدای گریه‌ام آمد در خانه.

- چی شده داداش؟
- هیچ چی، داشت از جلوی طویله رد می‌شد که اسبه اومد بیرون، ترسید و افتاد روی زمین.

زن‌دایی هم آمد بیرون و تا مرا دید زد زیر خنده. مرا بردند خانه، تازه فهمیدم که کنار قوزک پای چپم زخم شده است. لابد مال سیم خاردار بود. زن‌دایی پایم را توی حیاط شست. من فقط گریه می‌کردم. انگار مادر بو برده بود که اتفاق دیگری افتاده است چون مدام می‌پرسید: "چی شده مادر؟ چرا گریه می‌کنی آخه؟"
وقتی از خانه‌ی دایی زدیم بیرون که برگردیم خانه، گریه‌ام قطع شد و من تازه فهمیدم که در تمام مدت آن دو گلوله را توی مشتم گرفته بودم. دائی موقع خداحافظی گفت: "خواهر خونه که رسیدی ترسشو بگیر. ترسیده بچه‌ات." آمدیم خانه. مادر پیش پدر چیزی از اتفاقات خانه‌ی دایی نگفت. من هم با کسی حرفی نزدم. پدر مثل همیشه زود خوابید. من آن سال ها پیش پدرم می‌خوابیدم. دیدم مادر با ماهیتابه و پلاستیک نارنجی نمک و گاز پیک نیک آمد بالای سرم. می‌خواست ترسم را بگیرد. توی ماهیتابه کمی آب ریخت و کلی نمک. ماهیتابه را بالای سرم گرفت و هم‌اش زد. بعد ماهیتابه را گذاشت روی گاز پیک‌نیک و زیرش را روشن کرد. می‌دانستم که تا آبش بخار شود، باید هفت بار ماهیتابه را بردارد و بالای سرم بچرخاند. دلم برایش سوخت؛ مجبور بود از ترس پدرم همه‌ی این کارها را بی‌سروصدا انجام دهد. آرام آرام من خوابم گرفت و خوابیدم. صبح که بیدار شدم، پدرم رفته بود سر کار. از جایم بلند شدم و ماهیتابه را کنار سرم دیدم. نگاهش کردم. عکس جانوری تویش افتاده بود. چیزی شبیه گربه. نه، اسب بود.