۱۳۸۴/۹/۱۱

نام یحیا


فیلمنامه ي فیلم کوتاه
نام فیلمنامه: نام یحیا*
نویسنده: ناصر فرزین فر
زمان تخمینی: 30 دقیقه



مکان فیلم در دهکده ای کوچک در حوالی آذربایجان می گذرد. زمان فیلم حول و حوش اواخر جنگ هشت ساله می گذرد. دهکده در اوج بمباران های آن زمان پناهگاه قوم و خویش های شهریِ دهاتی ها و دهاتی های به شهر رفته شده است؛ کسانی که از گوشه و کنار ایران آمده اند یا برگشته اند به ده.
خاتون، قهرمان فیلم، از جمله ي این افراد است که با دختر، داماد و دو نوه اش برگشته اند به ده پیش یکی از اقوام شان. او پنجاه سال را شیرین دارد ولی پیرتر می زند.

1. روز، خارجی، کوچه باغ
یک طرف کوچه باغ، سمت چپ، دیوار کوتاه و گلی باغی ست و طرف دیگرش باغی پر درخت و سر سبز در ارتفاعی پایین تر و بدون دیوار. از دور زنی را می بینیم که با آهستگی تمام دارد از ما دور می شود. به درخت خشکیده ای می ایستد و با تانی و به سختی شاخه ای از آن را می شکند. شاخه های کوچکتر و زایدش را می شکند، عصایش می کند و به راه خود ادامه می دهد. او خاتون است.

2. روز، خارجی، جلوی مدرسه ده
مدرسه ساختمانی ست محقر، از همان ها که در را باز می کنی و وارد کلاس می شوی. ساختمان نمای سیمانی زمختی دارد. پرچمی چرک بالای آن در خواب نیمروزی ست. صدای مردی از داخل مدرسه به گوش می رسد که معلوم است تنها معلم مدرسه است. مینی بوس ده از راه می رسد. مینی بوسی درب و داغان و خاک گرفته. خاموش می کند. زنی جوان از مینی بوس پیاده می شود. قیافه اش خوب است ولی بیشتر به زن هایی می خورد که بیش از آنکه شهری باشند، دوست دارند شهری به نظر برسند. موهایی که به رنگ طلایی درآمده و ارایشی غلیظ و توام با شلختگی. پشت سرش دو پسر شلوغ و پر سر و صدا، حدودا 12، 13 ساله و مردی که شوهر زن است با بچه ای در بغل پیاده می شوند. مرد بچه را کناری می گذارد و به تنهایی وسایل و اثاثیه ي خانواده را پایین می آورد. پسرها در حال بازیگوشی اند و زن جوان به طرف خاتون می رود که در ادامه ي راهش به جلوی مدرسه رسیده.

زن جوان: خاتون! خاتون خودتی؟

خاتون به آهستگی برمی گردد.

خاتون: تو، عروس، دختر بشیر نیستی؟
زن جوان: قربونت بشم خاتون، من اکرمشونم.

زن جوان، اکرم، خاتون را بغل می کند.

خاتون: اینم شوهرته اکرم؟

مرد به طرف آنها می رود.

مرد: سلام خانم.

مرد رو به زنش، اکرم، و با صدای آرام می گوید:

مرد: اکرم، اکرم، یه خورده روسری تو مرتب کن!

اکرم به مدرسه نگاه می کند و ما از دیدگاه اکرم می بینیم که تمام پسرهای کلاس با چشمانی مشتاق و نیشی تا بناگوش باز شده صورتشان را به شیشه ي پنجره های کلاس چسبانده و او را می پایند. معلم کلاس هم از خودبیخود شده و دقیقا مثل بچه های کلاسش در حال دید زدن اکرم است. اکرم غرولند کنان و البته با عشوه می گوید:

اکرم: مردکه ي چشم- هیز. وای به حال بچه هایی که این مرتیکه معلم شونه!

اکرم اندکی روسری اش را مرتب می کند و رو به بچه هایش که روی خاک افتاده اند و در حال کشتی گرفتن هستند داد می زند:

اکرم: کره خرا، پاشین به باباتون کمک کنین. ذلیل مرده ها!

و رو به خاتون کرده و می گوید:

اکرم: خاتون، شما هشتگرد می شینین دیگه؟ کی اومدین ده؟
خاتون: یه پنج سالی می شه رفتیم کرج. یه هفته ای می شه. یه هفته ایه اینجاییم با دخترم و دو تا بچه هاش. خونه ي ابولفضل، پسر برادر شوهرم، هستیم.

مرد اکرم را صدا می زند تا برای بردن وسایل به کمکش برود. پسرهایشان هم هرکدام وسیله ای، گونی ای برمی دارند و با هم مسابقه می گذارند. مینی بوس که خاموش بوده با سروصدا روشن می شود. دود و صدای موتور مینی بوس همه جار را می گیرد. خاتون آرام آرام به سمت راهی که از پشت مدرسه پیداست می رود؛ اکرم در آخرین لحظه می پرسد:

اکرم: راستی خاتون، این وقت ظهر کجا به سلامتی؟
خاتون بدون اینکه برگردد:

خاتون: قبرستون.

اکرم با لحنی متعجب و باز عشوه ای می گوید:

اکرم: وا! این وقت ظهر؟

خاتون آرام و انگار که برای خودش می گوید:

خاتون: دیشب خواب پدرمو دیدم، می گفت گیس بریده یه هفته ای اینجایی و نیومدی فاتحه ای واسه ي پدرت بخونی؟

می بینیم که اکرم (که از پاسخ خاتون چیزی نشنیده) همراه شوهرش و پسرها که جلوتر می روند به سمت ده راه می افتد. صدای معلم را می شنویم که انگار تازه به خود آمده باشد، سر بچه های کلاس داد می کشد و می گوید:

معلم: چیه کره خرها، مگه آدم ندیدین، بشینین سرجاتون ببینم.

و خاتون را می بینیم که به آرامی وارد کوره راه قبرستان می شود. {احتمالا اگر از بالا و کنار پرچم چرک و خاموش پشت بام مدرسه شاهد این سه رویداد باشیم، بد نباشد (راه افتادن اکرم به سمت ده، داد و بیداد معلم و راه افتادن خاتون به سمت کوره راه).}
3. روز، خارجی، راه قبرستان
{شاید بد نباشد تیتراژ نسبتا کوتاه و توام با موسیقی فیلم از این لحظه شروع شود و با رسیدن خاتون به قبرستان ناگهان تمام شود تا بیننده با سکوتی ناگهانی محیط قبرستان را دریابد.} راه قبرستان راهی ست که در اثر رفت و آمد زیاد بوجود آمده و عرضش برای راه رفتن دو نفر کنار هم کافی ست. راه در دامنه ي تپه ای بالا می رود که قبرستان بالایش آرمیده. خاتون اوایل راه جایی روی سنگی می نشیند تا خستگی درکند و از دیدگاه او می بینیم که ده را از نظر گذرانده و سپس به چند خانه ي کاهگلی خراب شده ای نگاه می کند که احتمالا یکی از آنها خانه ي دوران کودکی اوست. اواخر راه چیزی شبیه برانکارد را می بینیم که کنار راه افتاده و خاتون بی توجه از کنارش می گذرد. برانکارد تشکیل شده از دو چوب تقریبا صاف- شبیه دسته بیل - که با حلبی هایی رنگ و رو رفته و زنگ زده - که گوشه و کنار آن آرم آبی و قرمز پپسی قابل تشخیص است - آنها را به هم متصل کرده اند.

4. روز، خارجی، قبرستان
قبرستان زمینی ست مابین دو سه زمین محقر کشاورزی. اگر در حاشیه ي قبرستان بیستی، همه ي ده را می توانی ببینی. حدود دویست قبر در قبرستان دیده می شود؛ یکی دوتایشان همراه تابلو و عکس هایی که زیر آفتاب و باران از رنگ و رو رفته اند؛ یعنی که قبر شهید اند؛ عکس ها با پرده ای که از پارچه ی توری ارزان قیمتی که زمانی سفید بوده اند، پوشانده شده اند. عکس ها کلیشه ای از عکس های دهه ي پنجاه هستند البته نسخه ي دهاتی شان؛ سیاه و سفید، چشمانی وق زده و ... . دو سه تا از قبرها هم هستند که سنگ مرمر دارند؛ یعنی که مال اواخرند. و بقیه فقط سنگ قبر اند، سنگ هایی کج و معوج و کوتاه. روی بعضی شان چند کلمه ای خوانده می شود یا تصویر سروی یا چیزی شبیه عصا قابل تشخیص است. خاتون به میان قبرستان می رسد. از چهره و حرکاتش پیداست که این قبرستان فرق دارد با آن چیزی که توی ذهنش بوده. دنبال سنگ قرمز نسبتا بزرگی می گردد ولی توی قبرستان چند سنگ با این مشخصات وجود دارد که خاتون هرکدام را یکی یکی از نظر می گذراند. بالاخره تصمیم اش را می گیرد، می رود کنار یکی از سنگها می ایستد، سرش را بلند می کند، اطراف را نگاه می کند و بعد در حالی که قدم هایش را می شمرد، چهار قدم به سمت سرازیری تپه و بعد دو قدم به سمت چپ می رود؛ می ایستد، فکری می کند و یک قدم دیگر برمی دارد. قبری روبروی اش است، می ایستد، برمی گردد و راه رفته اش را نگاه می کند و برمی گردد سر جای قبلی و این بار دو قدم به سمت سرازیری و چهار قدم به طرف چپ می رود. قبر دیگری روبروی اش است. می نشیند و درحالیکه با شک و تردید قبرهای اطراف را نگاه می کند، سنگ کوچکی از زمین برمی دارد، سه بار می زند به سنگ قبر. با اینکه ضرباتش خیلی آرام است، سنگ قبر کج شده و نزدیک است که سرنگون شود. خاتون به سرعت سنگ قبر را می گیرد و به سختی سرجایش محکم می کند. سه انگشتش را می گذارد روی خاک و شروع می کند به حمد و سوره خواندن. ناگهان حمد و سوره اش را وسط کار قطع می کند، با عجله از زمین بلند شده و می رود کنار قبر قرمز دیگری و از نو قدم شماری می کند. می بینیم که این بار هم خاتون به قبر دیگری می رسد، می نشیند، سه بار با سنگی که توی دستش مانده به سنگ قبر می زند و همان لحظه و یا پس از شروع زمزمه ي حمد و سوره اش ناگهان از جایش بلند می شود و همه چیز از نو.
که ناگهان صدای پیرمردی را می شنویم که خاتون را صدا می زند، اسم او مش سلمان است:

مش سلمان: اوی خاتون هوی!

مش سلمان کنار الاغش که کلی یونجه بارش کرده دارد نزدیک می شود. می خندد و بلند می گوید:

مش سلمان: خدا پدر مادر صدام رو بیامرزه که باعث شد ما بالاخره قوم و خویش خودمون رو ببینیم.

و می خندد.

خاتون: سلام مش سلمان، خسته نباشی.
مش سلمان: سلامت باشی خاتون.
خاتون: ببخشید، وظیفه ي من بود که زودتر بیام خدمت تون.
مش سلمان: خدا ببخشه، چند روزه اومدی خاتون؟ دخترت خوبه ایشالله، دومادت سلامته؟
خاتون: دست بوسن مش سلمان، یه هفته ست. به خدا خستگی راه هنوز از تنم درنرفته.
مش سلمان: اومدی زیارت اهل قبور ها؟ خدا پدرت رو بیامرزه، مرد خوبی بود.
خاتون: خدا پدر مادر تو رو هم بیامرزه. مشدی می گم مگه قبر پدر من چهار به دوی غربی قبر حاج صمد نبود؟
مش سلمان: ای ای، چهار به دوی قبر حاج صمد قبر عموته خاتون. قبر پدر خدا بیامرزت هم یساری قبر عموته.

مش سلمان به قبری اشاره می کند و می گوید:

مش سلمان: اونم قبر حاج صمد.
خاتون: این قبر حاج صمده یا محرم پدر نوبهار که تو جنگ روس ها ...
مش سلمان: نه دخترم، قبر پدر نوبهار کنار قبر مهمون حافظه، همونی که ...
خاتون: یادمه
مش سلمان: آره خاتون، قبر حاج صمد همینه

مش سلمان مکثی می کند

مش سلمان: نه نه، انگار این قبر پسرعمه ي خودمه، مراد

دوباره مکث می کند.

مش سلمان: لعنت بر شیطون، پس قبر حاج صمد کدومه
خاتون: ببین مش سلمون، حاج صمد توی پوروس مرد، اگه یادت باشه سنگ قبرشم دومادش از همون پوروس آورد که قرمز بود.

مش سلمان: صبر کن خاتون ببینم، صبر کن!

مش سلمان می رود کنار کوره راه می ایستد و رو به ده داد می زند:

مش سلمان: اوی قنبر هوی!

بعد از چند لحظه صدای نامفهومی از ده جواب می دهد. مش سلمان دوباره داد می زند:

مش سلمان: قنبر یه توک پا بیا قبرستون هوی!

باز همان صدا پاسخ مبهمی می دهد.

مش سلمان برمی گردد پیش خاتون و درحالیکه با دقت قبرها را نگاه می کند می گوید:

مش سلمان: ببین خاتون،

به قبری اشاره می کند و ادامه می دهد:

مش سلمان: این قبر احمد گوربه گور شده، مباشر دکتر ناصحه. این یکی ام مال پسرشه، صمد.
خاتون: احد یا صمد؟
مش سلمان: نه صمد، احد دست چپشه. این قبر احمده، این یکی مال احد، اونم صمد.
خاتون: خوب مگه حاج صمد هم همون سال نمرد؟
مش سلمان: نه خوب، همون سال زنش خودشو انداخت تو رودخونه؛ حاجی سال بعدش بود که دق مرگ شد. یادت نیست مگه اومدیم حاجی رو خاک کنیم، سنگ قبر سارا افتاد. ما هی محکمش می کردیم، اون هی می افتاد. خدا رحمتش کنه. زن نجیبی بود.

قنبر را می بینیم که از سرازیری تپه بالا می آید، مش سلمان می رود به سمتش و خاتون صورتش را می گیرد.

خاتون: سلام
مش سلمان: سلام قنبر، بیا ببین قبر پسرعموت حاج صمد کدومه، خاتون قبر پدرشو با قبر حاجی نشون کرده.
قنبر: سلام خاتون. ای دوره ي آخرالزمون شده حکما. بچه ها قبر پدرشونم گم می کنن، ای.
مش سلمان: ببین قنبر، من توی شکم این سنگ قرمزه مال حاجی یه یا پسرعمه ام، مراد یا مهمون حافط، همونی که
قنبر: یادمه مشدی. این مال مهمون حافظه، قبر حاجی دو به یک قبر مشدی مریمه

و ناگهان می زند زیر گریه و های های گریه می کند و خطاب به قبر مشدی مریم

قنبر: کمرمو شکستی، چراغ خونمو خاموش کردی

در همین حین سکینه خاتون را می بینیم که سوار بر الاغ از همان راهی که مشدی سلمان آمده، سر می رسد، از الاغ پیاده می شود و به جمع می پیوندد و رو به خاتون (در تمام مدت این گفتگو صدای مرثیه خانی قنبر در پس زمینه شنیده می شود)

سکینه خاتون: وای خاتون تویی، قربونت بشم، کی اومدی؟
خاتون: سکینه خاتون تویی؟ قربونت بشم، کجایی خواهر؟

قنبر سر قبر مشدی مریم نشسته و گریه می کند. مش سلمان بالای سرش ایستاده و آرام گریه می کند.

سکینه خاتون: این مش سلمانه خاتون، خدا بد نده، چی شده؟
خاتون: هیچ چی؟ اومده بودم سر قبر بابام حمد و سوره ای بخونم که

سکینه خاتون همانطور که گوش می کند – البته بی دقت – چشمش می افتد به یکی از دو قبر شهیدی که کنار هم اند و ناگهان شروع به گریه می کند و درحالیکه با دو دست بر سرش می کوید، رو به یکی از آنها می رود و چنین مرثیه می سراید:

سکینه خاتون: آی خاله، با گرما و سرما چه می کنی؟ عروسیت ندیدم خاله، عروست ندیدم خاله، مادرت بمیره خاله ...

خاتون آرام آرام می رود کنارش و با او مرثیه خوانی می کند.
در همین حین پیرمردی به غایت کهنسال را می بینیم که دو پسرش دو طرفش را گرفته اند و از سرازیری بالا می آیند، پیرمردی که نامش حاجی حبیب است. حاجی حبیب رسیده و نرسیده ناگهان می ایستد، ناگهان می نشیند روی زمین و با دو دست بر سرش می کوبد و هرای می کشد:

حاجی حبیب: ربعلی، برادرم، پدرم، مادرم ربعلی. زمینم، آبم، خانه ام، خانه خرابم کردی ربعلی.

با اینکار دو پسر حاجی که دو طرفش ایستاده اند، همانطور مثل پدرشان روی خاک می نشینند و عموجان،عموجان می کنند. مش سلمان و خاتون به طرف حاجی حبیب می روند تا او را از اشتباه درآورند:
مش سلمان: حاجی، ربعلی طوریش نشده که.

و رو به پسرهای حاجی:

مش سلمان: عمو پدرتون رو آروم کنین. ربعلی نمرده که، هیش کی نمرده

حاجی به زور قانع می شود که برادرش ربعلی (که احتمالا مدتها بیمار بوده و در آستانه مرگ) نمرده ولی همینکه چشمش به قنبر می افتد، داد می زند:

حاجی حبیب: اوی قنبر، خجالت نمی کشی از استخونای پسرم؟ پدر سگ، دادیش دست مامورا، حیا نمی کنی روی خاکش نشستی؟

پسرهای حاجی به سمت قنبر هجوم می آورند که بقیه مانع می شوند.
دو سه نفر دیگر از اهالی ده را می بینیم که احتمالا با شنیدن سرو صدای عزاداری و دعوا خودشان را به قبرستان می رسانند و بعد از این مدام اهالی ده را خواهیم دید که تنها، دو نفر دونفر یا گروهی، با بیل و اسب و الاغ و بچه در بغل یا بچه کنارشان از زن و مرد از سربالایی بالا می آیند. حتا معلم ده هم بعد از مدتی با ده پانزده بچه که بعضی کتاب هم زیر بغل شان دارند، خود را به قبرستان می رسانند و ایضا اکرم که جلوتر از شوهرش وارد قبرستان خواهد شد و پسرهایش که همچنان به بازیگوشی مشغول اند.
مدام باید صحنه های ورود، دست دادن و نشستن و گاهی روبوسی و گاهی روشن کردن سیگار یا چپق ببینیم.
خاتون، قهرمان فیلم، نباید نشان داده شود. او مدتی ست که فراموش شده. کارگردان هم باید او را فراموش کند. وقتی جمع اهالی ده را می بینیم باید چند جمله ای هم جسته و گریخته از صحبت هایشان بشنویم. صحبت ها درباره مایه کوبی گوسفندان، آب سبزه چشمه، کمی باران امسال، درباره ي سارا، زن حاجی که سال ها پیش خودش را توی رودخانه انداخته و غرق شده و همه چیز و همه چیز است غیر از خاتون و صدام.

و ناگهان

در این شلوغی خاتون را می بینیم که کنار سنگ قبری نشسته و با آرامش و خونسردی و بی اعتنا به بقیه و البته گاهی هق هق گریه ای آرام و بی صدا، سنگ کوچکی را که در تمام این مدت در مشتش داشته، سه بار می زند به سنگ قبر، سه انگشتش را می گذارد روی خاک و حمد و سوره ای می خواند. بعد که تمام شد از جایش بلند می شود، صورتش را با روسری اش پاک می کند، قدمی برمی دارد و کنار قبر بغلی می نشیند و به همان ترتیب قبل مراسم را به جا می آورد و این درحالی ست که آنجا خیلی شلوغ شده است و البته بعضی ها بالای قبر کسان شان نشسته اند. تصویر مدام دیزالو می شود و ما خاتون را بالای چندین قبر دیگر می بینیم؛ یکی از این قبرها قبر شهید است.

5. روز (کمی مانده به غروب)، خارجی، کوره راه قبرستان
ما کنار قبرستان ایستاده ایم و آن پایین خاتون را می بینیم که دارد از همان راهی که آمده پایین می رود؛ خیلی آرام و با همان عصایی که اول فیلم دستش بوده. اطرافش خلوت است و کسی دیده نمی شود. راه می پیچد، جوری که برای لحظه ای خاتون را نمی بینیم و بعد به جای خاتون از پشت سر مردی جوان و خوش اندام را می بینیم که کنار دختربچه ای چهار پنج ساله را می رود. بچه شاد است و از پشت سر که آن دو را می بینیم، می فهمیم که عاشقانه همدیگر را دوست دارند.

* عبارت "نام یحیا" برگرفته از شعری از یدالله رویایی ست: نام تمامی مردگان یحیاست.

۱۳۸۴/۱/۳۱

پنج دقيقه بيشتر طول نمی کشد

سال 65 بود یا 66 و من یازده ساله بودم یا دوازده ساله. مطمئنم چون جلد یکی از کتاب‌هایی را که با خودم برده بودم دقیقا به یاد می‌آورم: کتاب فارسی 1365. کتاب‌ها را نمی‌خواستم بخوانم، بیشتر از لج مادرم برده بودم. خیلی اصرار کرده بود که یکی از ما بچه‌ها همراهش برویم. من بهانه آورده بودم که درس دارم و او گفته بود که کتابت را هم با خودت بیاور. در خانه‌ی ما کسی رغبت زیادی به رفتن به خانه‌ی دایی‌ام نداشت، نه پدرم و نه ما بچه ها. البته من بیشتر ادای برادرهای بزرگم را در می‌آوردم ولی هر چه که بود - بعد از آن روز - تنها جذابیت خانه‌ی دایی، میدان تیر کنار خانه‌ی‌شان، دیگر از چشمم افتاد.
خانه‌ی‌شان در محله‌ی آخر مارالان بود و من آن موقع بچه‌تر از آن بودم که فکر کنم به خاطر فقرشان است که دوست ندارم آنجا بروم. درواقع مساله فقط هم این نبود. خانه‌ی‌شان چیز ناخوشایندی داشت یا چیزهای ناخوشایندی؛ قیافه‌ی زن‌دایی و بچه‌هایش که همگی به او رفته بودند، سبزه با صورتی لاغر و پوستی که انگار به زور روی صورتشان کشیده شده بود، با پیشانی بلند و براق؛ خود زن‌دایی با صدای تیزی که به همه چیز با صدای بلند می‌خندید؛ لامپ زرد و کم نور اتاقشان؛ برچسب پلاستیکی میوه‌‌هایی که روی در یخچال زده بودند؛ کف سیمانی آشپزخانه و جوی باریکی که روی کف خاکی حیاط کشیده بودند تا زیر در خانه. نمی‌دانم شاید هم فقط فقر بود.
وقتی رسیدیم خانه‌ی‌شان، دایی‌ام در را باز کرد. آن موقعِ ظهر خانه بود. دایی مدام کار عوض می‌کرد درست مثل حالایش. مدتی نگهبان باغی بود و قرار بود که میوه‌های باغ و هر چیزی که توی باغ می‌کارد، مال خودش باشد. مدتی می‌رفت ده و زمین های پدرش را می‌کاشت. مدتی مغازه‌ی کوچکی کنار خانه‌اش زده بود که این اواخر شده بود طویله‌ی اسبش؛ اسبی خریده بود و گاری‌ای و سبزی می‌فروخت. او هم مثل زنش همیشه می‌خندید. زنش را به اسمی که خودش رویش گذاشته بود صدا می‌کرد: جافایر یعنی جواهر. گفت: "جافایر، بیا خواهرم اومده." خم شد و مرا بوسید و گفت: "چطوری ارباب؟" رفتیم تو. ما را توی حیاط نگه داشت و برگشت طرف انباری کوچک کنار حمام. می‌دانستم می‌خواهد چکار کند. گفت: "خان، واسه خواهر یکی بخون!" صدایی نیامد. داد زد: "خان، من بمیرم بخون!" مادر گفت: "وا داداش، نگو تو رو خدا!" خروس توی انباری بال و پری زد و قوقولی قوقو کرد. همه خندیدیم. برگشت طرف باغچه‌ی کوچک جلوی پنجره‌ی اتاق، جای شاخه‌ی پیوند خورده‌ای را روی درخت توی باغچه نشان داد و رو به مادر گفت: "خواهر، دیدی بالاخره گرفت. هر چی باشه پسر محمودم." مادر گفت: "خدا پدرت رو بیامرزه!" زن‌دایی بلند خندید و چیزی گفت که نفهمیدم ولی منظورش این بود که بریم بشینیم. پسر بزرگشان، اکبر، که دو سه سالی از من بزرگتر بود، خانه نبود. اصغر هم که بود، دو سه سالی از من کوچکتر بود و خواهرشان که از بس خجالتی بود، پشت سر مادرش قایم شده بود. بقیه هم مدرسه بودند. تازه نشسته بودیم که صدای تیر بلند شد. همین جور صدای تفنگ بود که پشت سر هم شلیک می‌کرد. اگر مادر اجازه می‌داد می‌توانستم بروم میدان تیر. بهترین موقع بود؛ تازه تیر در کرده بودند. روزهای معمول کلی باید التماس می‌کردم تا بگذارد با پسر دائی بزرگم، اکبر، بروم. ولی آن روز با اینکه اکبر هم نبود، اجازه داد با اصغر بروم. شاید جایزه‌ای برای اینکه آن روز به هر ترتیب تنهایش نگذاشته بودم.
میدان تیر پر بود از گلوله‌های شلیک شده، کمتر مال کلت و بیشتر مال کلاش. اغلب له شده بودند ولی اگر می‌گشتی، می‌توانستی سالمش را هم پیدا کنی. می‌شد با آن پاسویچی درست کرد و حتا گردنبند. من گلوله های کلاش را دوست داشتم، نوک تیز به زنگ مسی؛ اگر تازه بود کلی برق هم می‌زد. کافی بود سرب ته گلوله را حرارت دهی تا کمی ذوب شود، بعد دو سر مفتول کوتاهی را که قبلا خم کرده‌ای، فرو می‌کنی توی سرب نرم شده. بعد که سرب سرد می‌شد، می‌شد نخی یا زنجیری از آن مفتول رد کنی و بیندازی گردنت. هر دو برادرم یکی داشتند. با اصغر زدیم بیرون. از جلوی خانه‌ی دایی کوچه‌ای شروع می‌شد با شیب زیاد. خیابان خاکی بود و پیاده‌رو هم. فقط جلوی بعضی خانه‌ها با سنگ یا آجر پله درست کرده بودند. ظهر بود. یادم هست که هوا هم خیلی گرم بود. پس لابد سال 65 بوده. خیابان خلوت خلوت بود. سربالایی را رفتیم. آخرین خانه را هم رد کردیم. بعدش تپه‌های کوچک و بدبوی آشغال بود و بعدش می‌توانستی دشت باز میدان تیر را زیر پایت ببینی. کافی بود سیم خاردار الکی‌ای را رد کنی. جنبنده‌ای دیده نمی‌شد غیر از مارمولک‌هایی که گاهی از زیر پایت درمی‌رفتند. اصغر گفت آن پایین‌تر بیشتر گلوله پیدا می‌شود. رفتیم پایین‌تر. دمپایی زن‌دایی‌ام را پوشیده بودم و راه رفتن با آنها لای بوته های خار و گون مشکل بود. اصغر گلوله‌ای پیدا کرد. رفتم پیشش. گلوله مال کلاش بود. اصغر گفت: "ببین، هنوز داغه!" راست می‌گفت. گلوله‌اش را داد به من. دوباره گشتیم. من هم یکی پیدا کردم، گلوله‌ی کلت بود، قدیمی و زنگ زده. کاملا له شده بود. دلم نیامد بیاندازمش. باز هم گشتم. صدای پایی شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم که از همان طرفی که ما آمده‌ایم، سه نفر پایین می‌آیند. دو پسر جلوتر می‌آمدند و دختری که پشت سرشان می‌آمد. یکی از پسرها به آن یکی چیزی می‌گفت. انگار دنبال گلوله نمی‌گشتند چون اصلا زیر پایشان را نگاه نمی‌کردند. آمدند نزدیکتر. برگشتم ببینم اصغر کجاست. پایین‌تر سر به زیر دنبال گلوله می‌گشت. یکی‌یشان جلوتر آمد و گفت: "اینجا چیکار می‌کنی؟" من هم گفتم. گفت: "با اجازه‌ی کی؟" ماندم، به اصغر نگاه کردم. اصغر آمد نزدیکتر. گفت: "این پسر عمه‌ی منه." پسر برگشت طرف دوستش که عقب‌تر ایستاده بود و زل زده بود به من. او هم جلوتر آمد. دختر هم یک قدم آمد جلوتر. دختر دمپایی سربسته پوشیده بود. یک لحظه دمپایی‌اش از پایش درآمد، پایش عرق کرده بود و لای انگشتانش سیاه شده بود. برگشت دمپایی‌اش را پوشید و آمد جلوتر. دورم حلقه زدند. مانده بودم چکار کنم. صدای هواپیما آمد. هواپیمای جنگنده بود که آن روزها مدام بالای شهر پرواز می‌کردند، اغلب دو تا دو تا. این یکی تنها بود. پسر اولی چیزی زمزمه کرد. صدای هواپیما نگذاشت که بشنوم. گفتم: "چی؟" گفت. ماندم. نمی‌دانستم چه می‌گوید. پسر دومی گفت: "نترس، فقط پنج دیقه‌. تا چشمتو ببندی و باز کنی، تموم شده." دختر خندید. ترسیده بودم. نمی‌دانستم از من چه می‌خواهند ولی ترسیده بودم. برگشتم طرف اصغر. باز هم رفته بود دورتر، سرش پایین بود. چوبی برداشته بود و داشت لای بوته‌ای را نگاه می‌کرد. هنوز که هنوز است نمی‌دانم چطور تصمیم گرفتم پسر جلویی را هل بدهم روی زمین و پا به فرار بگذارم. پسر انگار افتاده بود روی بوته‌ی خاری. آن یکی بلند بلند فحش می‌داد. نمی‌دانستم کسی دنبالم می‌آید یا نه؟ می‌ترسیدم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم. فقط می‌دویدم. داشتم می‌رسیدم بالا. ایستادم و برگشتم تا پشت سرم را ببینم. پسر اولی هنوز روی زمین بود و آن یکی پسر بالای سرش ایستاده بود ولی دختر داشت به من نگاه می‌کرد. خم شدم و سنگی برداشتم و پرت کردم. به آن پایین نرسید. سنگ دیگری برداشتم. چند تا چند تا برمی‌داشتم و پرت می‌کردم طرفشان. همه‌یشان خطا می‌رفتند. پسری که سرپا بود فحشی داد و دوید طرفم. من هم برگشتم و دویدم. پاچه‌ی شلوارم گیر کرد به سیم خاردار. پسر داشت می‌دوید طرفم. به هر زوری بود خودم را آزاد کردم و دویدم. تمام سرازیری را دویدم. با تمام توان می‌دویدم. هر لحظه منتظر بودم که زمین بخورم ولی نخوردم. داشتم می‌رسیدم. چند قدم به در خانه مانده بود که ناگهان اسبی جلویم سبز شد، انگار که از توی دیوار بیرون آمده باشد. اسب روی دو پای عقبش بلند شد و من ولو شدم روی زمین. اسب داشت شیهه می‌کشید که دایی‌ام از توی طویله آمد بیرون و مرا دید. قهقهه زد. گفت: "چی شد ارباب؟ چرا ترسیدی؟ اسبه بابا دیگه!" آمد بلندم کرد. گفت: "گریه نکنی ها! ببین چقدر بزرگ شدی دایی جان!" زدم زیر گریه، با صدای بلند. دائی گفت: "تو رو خدا ببین چه کولی بازی‌ای در می‌یاره نیم وجب بچه!" مادرم به صدای گریه‌ام آمد در خانه.

- چی شده داداش؟
- هیچ چی، داشت از جلوی طویله رد می‌شد که اسبه اومد بیرون، ترسید و افتاد روی زمین.

زن‌دایی هم آمد بیرون و تا مرا دید زد زیر خنده. مرا بردند خانه، تازه فهمیدم که کنار قوزک پای چپم زخم شده است. لابد مال سیم خاردار بود. زن‌دایی پایم را توی حیاط شست. من فقط گریه می‌کردم. انگار مادر بو برده بود که اتفاق دیگری افتاده است چون مدام می‌پرسید: "چی شده مادر؟ چرا گریه می‌کنی آخه؟"
وقتی از خانه‌ی دایی زدیم بیرون که برگردیم خانه، گریه‌ام قطع شد و من تازه فهمیدم که در تمام مدت آن دو گلوله را توی مشتم گرفته بودم. دائی موقع خداحافظی گفت: "خواهر خونه که رسیدی ترسشو بگیر. ترسیده بچه‌ات." آمدیم خانه. مادر پیش پدر چیزی از اتفاقات خانه‌ی دایی نگفت. من هم با کسی حرفی نزدم. پدر مثل همیشه زود خوابید. من آن سال ها پیش پدرم می‌خوابیدم. دیدم مادر با ماهیتابه و پلاستیک نارنجی نمک و گاز پیک نیک آمد بالای سرم. می‌خواست ترسم را بگیرد. توی ماهیتابه کمی آب ریخت و کلی نمک. ماهیتابه را بالای سرم گرفت و هم‌اش زد. بعد ماهیتابه را گذاشت روی گاز پیک‌نیک و زیرش را روشن کرد. می‌دانستم که تا آبش بخار شود، باید هفت بار ماهیتابه را بردارد و بالای سرم بچرخاند. دلم برایش سوخت؛ مجبور بود از ترس پدرم همه‌ی این کارها را بی‌سروصدا انجام دهد. آرام آرام من خوابم گرفت و خوابیدم. صبح که بیدار شدم، پدرم رفته بود سر کار. از جایم بلند شدم و ماهیتابه را کنار سرم دیدم. نگاهش کردم. عکس جانوری تویش افتاده بود. چیزی شبیه گربه. نه، اسب بود.