۱۳۸۳/۹/۱۶

دو نامه از شاعر جوان


نامه ي اول
با عرض سلام به حضور سارا خانم. سلامي به صفاي عشق،سلامي به گرمي آفتاب،سلامي به روي گل تو دارم.سارا جان اميدوارم كه در زير سايه خداوند بخشنده سلامت و سعادتمند بوده باشي.سارا جان اگر مي خواهي از احوالات اينجانب با خبر باشي به حمد خداوند سبحان وبخشنده سلامتي حاصل و برقرار است.
چطوري؟ هر چي فكر كردم نامه رو چه جوري شروع كنم، ديدم به دلم نمي چسبه. يه نامه پيدا كردم كه پسر پسرعموي پدر، پنج شش سال پيش وقتي ماكو سرباز بود، برام فرستاده بود .ازش كپ زدم فقط علي آقا شد سارا خانم. حتماً لازم بوده كه اينطوري نامه نوشتن كليشه شده. ديگه چطوري؟ سلامتي آنجا هم حاصل و برقرار هست؟ اينجا همه خوبند، اما فقط يكي دو نفر سلام دارند؛خواهر كوچكم و مادر،چون بقيه نمي شناسندت.عكسايي رو كه باغ شازده گرفتيم، نشونشون دادم.مادر خيلي خوشحال شد؛ فقط اون عكسي كه فرهاد هم كنارمون واستاده بود،يه كم تو ذوقش زد.فكر كنم انتظار غيرت بيشتري ازم داره؛ ولي اون دوتايي كه فقط ما دو نفريم رو گرفت،بوسيد و ديگه هم بهم نداد.اگر ممكنه يكي ديگه از اونا تكثير كن برام بفرست.
اينجا اوضاع خيلي جالبه؛ هفته ي پيش يعني دقيقاً ديروز روزي كه رسيدم اينجا، محله مون يه نفر رو اعدام كردن. اصلاً شايد اسمش رو ازم شنيده باشي؛حاج ولي. نمي دونم چيزي ازش تعريف كردم برات يا نه ؟ ايران هم ظاهراً قضيه ي يارو رو نوشته بوده ،يعني همه مي گن نوشته،من كه خودم نديدم. اصلاً اينجا فقط بحث حاج ولي يه و اينكه چطوري به نوه اش تجاوز كرده و بعدش خفه اش كرده. از همون قضيه هايي كه اشكتو در مي ياره؛ واسه همين برات مينويسمش.
طرف يه حمال بود. فكر كنم شما مي گين باربر .تركها مي گن حمال؛ يه نوع فحش هم هست.حمالا معمولاً يه گاري هم دارن. شكل خاصيه گاريشون؛من جاي ديگه اي نديدم.حاج ولي با پسرش محمودـ ما مي گيم ماحمد ـ تو يكي از بازارچه هاي قديمي شهر كار مي كردن. همون پسرش كه دخترش رو كشته. جلوي بازارچه مي شينن كنار گاريشون تا يكي بياد و با خودش ببره واسه بردن بار.عجيبه كه اين حاج ولي تونسته با پول همين حمالي بره مكه. نزديك شصت سال سنش بود. زن اولش خيلي وقته كه مرده. اون جوري كه مي گن بالاي بيست سال مي شه كه اومدن شهر. اصليتشون مال يه دهي يه به اسم ليقوان؛ هموني كه پنيرش معروفه. تو محله مون زيادن خونواده هايي كه مال اين دهن.حاج ولي از اون زنش يه پسر داره كه همين ماحمد باشه . پسر ديگه اي كه نداره، دختر نمي دونم.كسي ام چيزي نمي گه. اما اينجا با يه بيوه ي ديگه اي ازدواج كرده به اسم نوبار. از اونم يه پسر داره به اسم رحيم. نوبار (يعني نوبر) از شوهر قبلي ش يه پسر داره به اسم اسماعيل. قضيه ي قتل فكر كنم به نوعي با نوبار مربوط باشه ،قضيه رو كه گفتم مي فهمي واسه چي.
اما يه چيز جالب در مورد اينا. ولي مخش معيوبه، ماحمد هم همينطور، اسماعيل هم همينطور.مال ماحمد كه ظاهراً ارثي يه و از پدرش بهش رسيده ولي مال اسماعيل نمي دونم چه جوري بوده، چون اينطوري كه مي گن پدرش يه ارتشي جزء بوده و سالم. رحيم مخش ظاهراً سالمه و به پدرش حاج ولي نرفته، ولي يه جو رديگه اي تا ب داره .همين پنج شش سال پيش با داشتن زن و دو سه تا بچه، با يه دختري فرار كرده بوده و آخر سر هم گرفته تش.
اسماعيل و ماحمد شايد تنها اشتراكشون اينه كه ديوانه هاي بي آزاري اند دو تا شونم.ماحمد قد بلنده، لاغره، پرحرفه، مي شه گفت راه رفتن بلد نيست، چون هميشه در حالت دو هستش.اما اسماعيل قد كوتاهه، خپله،كم حرفه و اين اواخر، هميشه مريض احوال بوده. ماحمد پيش پدرش حمالي مي كنه.اما اسماعيل گدايي مي كنه.صبحها مي ره يه پلي هست نزديك اينجا؛ پل سنگي (ما مي گيم پور سنگي) ـ فكر نكنم تاريخ مشروطه ي كسروي رو خونده باشي؛ اونجا يكي دو بار از اين پل اسم مي بره كه ظاهراً چند بار محل جنگ مشروطه چيا و سلطنت طلبا بوده ـ ميره اونجا گدايي، شبها بر مي گرده.گفتم مشكل جسمي داره؛ شايد دو ساعت طول ميكشه بره تا پل كه به پاي يه آدم سالم، چهار پنج دقيقه بيشتر نيست.
تو محله خيلي اذيتش مي كنن مثلاً تفريح. عصبانيش مي كنن تا فحش بده. چوبدستي يا كلاهش رو مي قاپن و فرار مي كنن يا ببخشيد بي ادبي يه انگلش مي كنن و در مي رن.
اما يه چيز جالب ديگه، اونم در مورد ازدواج حاج ولي و نوبار خانم؛اينكه تا حالا شايد بيشتر از سه چهار بار از هم طلاق گرفتن.يعني هميشه اينجوري مي شه كه اين حاج ولي با وعده ي خرجي و طلا و امثالهم خانم رو راضي مي كنه؛ بعد از يكي دو سال خرجيه ظاهراً قطع ميشه و پيرزن ميره محضر و طلاق مي گيره.سه چهار سال پيش يادمه حاج ولي واسه ي سومين بار پيره زن رو طلاق داده بود . بعد يه مدت به فكر افتاد كه دوباره بگيرتش. ولي اين دفعه مسأله بدجوري پيچيده شده بود؛ از يه طرف پيره زن ديگه نمي خواست بره محضر ،يعني پسرش رحيم نمي ذاشت؛از يه طرف ديگه اصلاً نمي شد كه برن محضر. به اصطلاح آقايون، يه محلل بايد پيدا مي شد كه پيره زن رو يه بار عقدش كنه و طلاقش بده تا حاجي بتونه بگيرتش. حاجي از يه طرف دوره افتاده بود تو محل و به هر پيرمردي كه مي شناخت رو مي نداخت تا نوبار رو عقد كنه و طلاقش بده كه هيچكس هم قبول نمي كرد؛ از طرف ديگه هر شب بعد نماز از مسجد يه راست مي رفت خونه ي نوبار خانم تا راضي به عقدش كنه. راستي گفتم كه نوبار خانم خونه ي سوا داشت واسه ي خودش؟ اصلاً ميگفتن كه حاج ولي اون همه پيله شده كه بتونه خونه رو از چنگ پيره زن در بياره.همين رفت واومد بعد از طلاق سومش براش دردسر شده بود. اون وقتا دوران دبيرستان، من هنوز اهل نماز و اين جور چيزا بودم و هر شب مي رفتم مسجد و چاي بعد نماز، آماده كردنش و پخش كردنش اصلاً با من بود. اين بابا هميشه خيلي مونده به وقت اذون مي اومد مسجد و شروع مي كرد به نماز. ظاهراً مستحب هم هست كه همه جاي مسجد نماز بخوني؛ واسه ي همين يارو بعد هر چند ركعتي كه مي خوند، مهر و جا نمازش رو بر مي داشت و مي رفت چند قدم اون ورتر و با صداي بلند دوباره شروع مي كرد به نماز خوندن. مردم هم معمولاً اين وقتها به هم نگاه ميكردن و زير زيركي مي خنديدن. وقت نماز جماعت هم اين بابا هميشه واي ميستاد صف اول . بعضيا مثل حاج قربان هميشه پشت سرش مي گفتن كه اين حاجي نبايد صف اول وايسته؛ يعني چون نمازش رو درست و حسابي بلد نيست بخونه ،نماز اونايي كه بعدش واي ستادن صف اول، باطل مي شه. ظاهراً خود حاج ولي هم شنيده بود اين حرفارو، چون اواخر ديگه وسط صف واي نمي ستاد.يا اينور صف واي مي ستاد يا اونورش.اما موضوع رفت و اومد شبونه اش به خونه نوبار؛ تو مسجد همه شاكي شده بودن كه همچين آدمي ديگه نبايد بياد مسجد و از اين حرفا كه فلاني حكم زاني رو داره و غيره.آخرش هم دعواي حسابي شد بين حاج ولي و حاج قربان. اين دومي يه قناد محله اس؛ يه پسرش جانبازه. پسراش تو بسيج مسجد محله ي بالاترن كه آبرومندانه تر از مال ماست. بعد از اون ديگه حاج ولي نيومد مسجد. ولي نوه اش و عروسش مي اومدن هنوز؛ فريبا و رقيه . ماحمد هم هميشه جلو در زنونه ي مسجد منتظر مي شد تا زنش و فريبا بيان بيرون تا با هم برگردن خونه.گفتم مي رفتم مسجد و چاي پخش مي كردم.چاي زنها رو هم ما دم مي كرديم.خطبه و وعظ كه تموم مي شد وآخونده مي خواست يه گريزي بزنه به صحراي كربلا ، ما يواش يواش چايي ها رو مي ريختيم.اول چايي زنها رو.يه در كوچيكي بود كه از زنونه باز مي شد به قسمت مردا.سيني چايي ها رو ور مي داشتم و مي بردم، يكي پا مي شد در رو باز مي كرد؛ سيني رو مي ذاشتم اون ور در و مي گفتم چايي. رقيه شلنگ انداز مي يومد سيني رو ببره؛ اونم كم داشت آخه؛ اصلاً واسه همين داده بودنش ماحمد. پشت سر رقيه فريبا مي اومد. اون موقع هفت هشت سالي داشت. اما خيلي ريزه پيزه بود. لباساي خيلي تميز و مرتبي هم برش بود هميشه. بايد مي ديديش چقدر ناز و شيرين بود بچه ي بدبخت.ظرف قندا رو كه مي دادم دستش، نيشگوني از لپش مي گرفتم. ظرفو مي گرفت و به زور خودش رو از پله ها ي زنونه مي كشيد بالا و مي رفت.
سارا مي خواستم اشك تو رو در بيارم، ولي اشك خودم دراومد. اصلاً بي خيال(يعني ديگه نمي تونم ادامه بدم).
چطوري تو؟ ديگه چه خبر؟ كولاك كردي؛ به قول ما تركها، چشم بازار رو در آوردي(كنايه از انجام دادن كاري به بدترين نحو ممكن). اينم آدمه تو پيدا كردي؟ مردم چي يا مي نويسن تو نامه واسه ي همديگه، عزيز تو چي مي نويسه برات.
راستي ببين چطوريه ايني كه تازه نوشتم:


پسري براي دختري كه دوست مي داشت،شعري سرود.
بالاي شعرش نوشت:“خصوصي است ،لطفاً نخوانيد” تا كسي فضولي نكند،
تا ابدكسي شعرش را نخواند.



فكر كنم نامه خيلي طولاني و بي مصرف شد . معذرت مي خوام. بذار آخر نامه رو هم از نامه ي پسر پسر عموي پدر تقلب كنم:
سارا خانم در آخر براي تو و خانواده ي تو آرزوي موفقيت و شادماني دارم. به پدر بزرگوارتان سلام برسانيد. به مادر بزرگوارتان هم سلام برسانيد. به برادر محترمتان هم سلام برسانيد. به خواهرهاي عزيزتان هم سلام برسانيد. ديگر عرض قابلي ندارم.
دستت را مي بوسم. علي


نامه ي دوم
سلام سارا جان.خوبي؟ اينجا همه خوبن.
نامه ات ديروز سه شنبه رسيد. انتظار نداشتم عكس ها رو به اين زودي بفرستي؛ عجله اي نبود. به هر حال ممنون.بابت تمجيدات بي ربط حضرت عليه بابت شعر حقير هم خيلي خيلي ممنون.ديگه اينقدم نبود بابا. بابت اون چيزايي كه نوشته بودم در مورد غيرت و تعصب و اين جور چيزا جدي نگير، شوخي بود بيشتر.
شعر جديد گفته بودي، جديد ندارم ولي يكي هست از قديما كه فكر كنم نخوندم برات. البته ايده اش مال خودم نيست؛ ايده شو از اولين رمان تولستوي گرفته ام؛ كودكي ،نوجواني،جواني.


زنگ نقاشي است،
با مداد رنگي آبي ام يك گل آبي كشيده ام،
خوشم نيامد
درختش مي كنم،يك درخت آبي كوچك،
نه، باز هم خوب نشد
جنگلش مي كنم
واي ديگر به درد نمي خورد،تمام صفحه را آبي مي كنم
اي كاش مداد رنگي ديگري هم داشتم.



اما قضيه ي حاج ولي؛ فكر نمي كردم اين قدر خوشت آمده باشد. يه قضيه ي جالبي يادم افتاده در مورد تنها دزدي اي كه كرده ام و به نوعي با نوبار خانم مربوط مي شود. توي ابتدايي با يه پسر بچه ي خلافي رفيق بودم. يه بار كه ورزش داشتيم و تو حياط ولو بوديم، به من و يكي ديگه از بچه ها گفت بريم دزدي.رفتيم تو سالن طبقه ي بالا. آويز لباسها توي ابتدايي، بيرون كلاسها بود.موقعي كه مي رفتيم تو كلاس، كاپشن و كلاه و شال گردن هامونو در مي آورديم مي زديم به آويزهاي لباس بيرون كلاس. رفتيم طبقه ي بالا و افتاديم به جون لباسهاي كلاس بغلي مون.جيب بيشترشون رو گشتيم. جالبه كه چيز به درد بخوري هم پيدا نكرديم به جز ده پونزده تومن پول كه رفيق خلافمون ور داشت، دو تا عكس خلاف كه اون يكي دوستم برداشت و يه آهن ربا كه من ور داشتم. خيلي حال مي كردم با آهنربا. بيشتر وقتا باهام بود. اما ربطش به نوبار خانم. يه پسري داشت نوبار به اسم رحيم كه سالم بود؛ هفته اي يه بار با موتورش مي اومد خونه ي مادرش، يعني هنوزم مي ياد؛ مي ياد و كپسول هاي گاز پيك نيك خالي يي رو كه مردم محل مي برن خونه ي مادرش با موتور مي بره شركت گاز ،پر مي كنه و بر مي گردونه. يه بار كه كپسول گاز پيك نيكو مي بردم خونشون، آهنربا هم پيشم بود؛ چسبونده بودم زيرش . نمي دونم چي شد كه يادم رفت و موند همونجا .كپسول پر رو كه دو سه روز بعد رفتم بگيرم، نبودش. ترسيدم بپرسم، زن بد اخلاق و غرغرواي يه. آره محصول تنها دزدي عمرمون اونجوري گم شد. باورت نميشه، هنوزم دلم مي سوزه.
اما اينكه پرسيده بودي ربط نوبار با قتل فريبا. خوب پيرمرد، حاج ولي، بعد از طلاق سومش نشد كه با نوبار دوباره ازدواج كنه؛ رحيم نذاشت. پيرمرد هم نتونست زن ديگه اي پيدا بكنه. علي الظاهر آدم (با عرض معذرت) حشري اي بود. نمي دونست چيكار كنه؛ به چند نفر سپرده بود واسش يكي رو پيدا كنن؛ يكيش پدر من. وعده ي يه دست چلوكباب بهش داده بود. توي مسجد هم كه دعوا شده بود گفته بود كه شما بايد يا نوبار رو راضي بكنيد يا يكي ديگه براي من پيدا كنيد. اينجاش جالبه گفته بود من كه مشكلي ندارم من پسرم رو دارم. اين جمله شده بود نقل مجالس .من خودم فكر كنم از سه نفر شنيدم. از پدر، از زن عمو و پسر سرايدار مسجد. صبر كن يه چيزي بهت بگم در مورد اين جمله. من از هر سه نفر با يه لحن شنيدم. يعني با خنده و مسخره بازي شروع مي شد :“شما بايد يا …” بعد با يه حالت جدي ـ مسخره است شايد حتا ترسناك ـ تموم مي شد:“ والا من پسرم رو دارم”. فكر كنم هيچ كس هم از معني جمله مطمن نبود؛ يعني هيچ كس نمي دونست كه منظور حاج ولي دقيقاً پسرش بوده يا عروسش. آدم خري كه بود؛ مثلاً زنهاي محل مي گن ـ زن عموم مي گه ـ هميشه تو حوض كوچيك حياطش حموم مي كرد و همونجوري لخت مادر زاد در مي اومد مي رفت اتاق؛ حتا وفتي عروسش خونه بود؛ يعني از عروسش رقيه شنيده بودن.
اين رقيه هم يه تختش كمه بدبخت. زنهاي همسايه براي ماحمد پيدا كردن. پير دختري بود اون موقع رقيه.يكي دوسال بعدش بچه دار شدن. بچه شون سالم سالمه؛ يعني سالم بود؛ مشكل هوشي نداشت. پدر يه بار يه چيزايي مي گفت كه يعني معلوم نيست رقيه اين دختر رو از كجا آورده كه مادر يك داد و هواري كرد سر پدر كه نگو. پدر ديگه چيزي نگفت از اون موضوع. اما بچه هه، يه دختر بود، هميشه تميز بود. لباسهاي قشنگي بهش مي پوشوندن. اينجوري كه زن عمو مي گه، مادرش زن خوش سليقه اي بوده. زنهاي همسايه خيلي هواي رقيه و دخترش رو داشتن. اسمش رو گذاشته بودن فريبا. اينكه مي گم هواي بچه رو داشتن، مثلاً واسش هر سال جشن تولد مي گرفتن (مطمنم خودشون واسه بچه هاي خودشون نتونسته بودن جشن تولد بگيرن؛ شايد نوه هاشون جشن تولد داشته باشن حالا)؛ ديگه اينكه بچه رو مهد كودك گذاشته بودن (همين حالاشم خيلي از بچه هاي محل، ديمي بزرگ مي شن و نه كودكستاني مي بينن، نه مهدي). آره اين جوريا بود. جريان رفت و اومد اين بچه ،فريبا ، هم به مهدكودك جالب بود. پدر و مادرش هر كدوم يه دستشو مي گرفتن و مي بردنش مهد. ظهرها خيلي ها رو مي ديدي كه وايستادن جلو در خونشون و دارن اين سه تا رو نگاه مي كنن. نمي دونم گفتم چه جوري راه مي رفت اين ماحمد يا نه؟ هميشه انگار كه داشت مي دويد با اون قد بلندش .بچه كمتر پاش به زمين مي خورد. با چه عشقي از خيابون رد مي شدن.
تا اينكه اين پيرمرد حشري كه چند سال بود با زني نخوابيده بود، سه ماه پيش به نوه اش تجاوز مي كنه، بعدش هم خفه اش مي كنه . ديگه همين.
اعدام شد تو محل. زنهاي محل هم رقيه و ماحمد رو وادار كردن كه تقاضاي قصاص بكنن. بدبخت ماحمد و زنش ، هر روز صبح دست همديگه رو مي گيرن و مي رن جلوي مدرسه ي فريبا. ظهرام با هم مي رن و مثلاً برش مي گردونن خونه. مادر بعضي روزا موقع ظهر كه مي ياد خونه، چشماش تره.
فقط يه چيز ديگه. برادرم حسين كه رفته بود دادگاه حاج ولي ،مي گفت يارو مي گفته بهش تجاوز نكرده، اصلاً براي اينكه تجاوز نكنه، خفه اش كرده. به هر حال اينم از قضيه ي محله ي ما. فكر نكنم تو محله ي شما از اين جور اتفاقا بيفته.
خوب ديگه عرض قابلي نيست.منتظر نامه ات هستم.

فداي تو علي

هیچ نظری موجود نیست: