فرويد میگويد روياها معمولاً سير پيوستهاي ندارند و بيشتر بصورت تکههاي جدا از هم ظاهر میشوند، تکههايي جدا از هم و مستقل از هم: اول تکهي الف را خواب میبينيد و بعد تکهي ب را. مغز سعي میکند اين دو تکه را به نوعي به هم بچسباند، گاهي هم اتفاق میافتد که نمیتواند اين کار را بکند و اينها همان خوابهايي هستند که وقتي میخواهيد براي کسي تعريفشان کنيد، میگوييد: "يه هو ديدم ديگه تو مدرسه نيستم، روي سي و سه پل بودم" يا "اون ديگه همون دختره نبود، انگار مادرم شده بود."
يکي از ترفندهاي مغز براي اينکه بتواند تکهي الف و ب را به هم بچسباند و به هم ربط بدهد اين است که تکهي اول را تغيير میدهد، يعني تکهی ب را که ديديد، فکر میکنيد تکهی الف همان تکهي قبلي نيست، کمي تغيير کرده تا مناسب تکهي ب شود. توي تاريخ هم چنين چيزي هست. مثلاً اول عيسا يک آدم غير معمولي است اما نه آنقدر غير معمولي که پدر و مادر مشخصي نداشته باشد. بعد خدا با عيسا حرف میزند، عيسا شروع میکند به موعظه و بعد به صليب کشيده میشود و در اين موقع است که کودکي و حتا نحوهي تولد او تغيير میکند تا شايستهی تکهی دوم باشد. آن وقت است که مادرش او را بدون تماس با مردي مثل من به دنيا میآورد. در مورد امام اول شيعيان هم همين طور است. اول مادرش فاطمه در خانهی شوهرش ابوطالب درد میکشد، کنيزش به کمکش میآيد و پسري به دنيا میآيد. بعد پسر عموي اين کودک به پيغمبري میرسد، او ايمان میآورد، شجاعانه با او بيعت میکند و بعدترها امام میشود و آنگاه است که کودکي او مثل تکهی اول روياي شبانهاي تغيير میکند و مادرش هنگامي که درد زايمان بر او حادث میشود، میرود کنار کعبه، خانهی خدا، ناگهان سنگهايي که ابراهيم و اسماعيل در چند روز داغ تابستان روي هم گذاشتهاند، از هم میشکافند، فاطمه وارد میشود و نوزاد پسري به دنيا میآورد که اولين گريههاي زيبايش را تنها مادرش، فرشتگان مقدس و بتهاي سنگي و چوبي داخل کعبه میشنوند.
****
آن شب مهدي و علي خسته از درس دانشگاه، شب از خوابگاه زدن بيرون تا کمي خيابانگردي کنن. پيادهروها شلوغ بودن و پر از دخترهاي جوان. یه دختر قد بلند داشت از روبرو می اومد. مهدي وقتي چشمش به دختره افتاد، احساس کرد که اون رو انگار یه جايي ديده و خيره شد بهش و همونجوری موند. به علي چيزي نگفت ولي داشت سعي میکرد به يادش بياره که دختر رو کجا ديده. علي وقتي ديد مهدي تو فکره، تقويم جيبيش رو درآورد، صفحهاي از ماه آبان رو کَند و سريع شماره تلفن خوابگاه و شمارهی اتاقشون رو توش نوشت ولي نمیدونست چه اسمي بنويسه، داشت فکر میکرد که دختري با اين دک و پوز اگه شماره رو ازشون بگيره و بعداً هم زنگ بزنه و از اون طرف يکي بگه خوابگاه شهيد فرزامي، بفرماييد، اون وقت چند درصد احتمال داره که گوشي رو نگذاره و بگه اتاق دويست و هفده؟ از مهدي پرسيد "چه اسمي بنويسم؟" مهدي برگشت، کمي مات نگاهش کرد و بعدش گفت "نمیدونم ولي هر چي مينويسي يه کم سريعتر." دوست داشت بازم فکر کنه به اينکه دختره رو کجا ديده. علي گفت "اسمت باشه مهديار، مهديار، صبر کن ببينم، مهدي جليل نژاد، مهديار جلالي، خوبه جلالي." بعد بالاي شماره تلفن نوشت مهديار جلالی. کاغذ رو داد دست مهدي و فکر کرد به بهمن جلالي و تابلوي آبي رنگ سر کوچهی دوران بچگيش يادش افتاد که روش نوشته بود کوچه شهيد بهمن جلالي. فکر کرد که موقع تشييع جنازهی بهمن جلالي، چند سالش بود؟ پنج سال؟ جلوي کوچه شون وايستاده بود و از دور جمعيت سياهپوشي رو نگاه میکرد که از وسط گرد و خاک يه خيابون اسفالت نشده داشتند از کوچهاي که خونهی بهمن جلالي توش بود بيرون میاومدند. بعد خودش رو پيش برادر بزرگترش کنار جمعيت ديد. دوست برادرش به برادرش گفت عجب کچلي يه يارو. علي نگاه کرد بين جمعيت سر کچلي رو ببينه. به برادرش گفت کو کچله؟ برادرش سرسري يه جايي رو بين جمعيت نشون داد. علي دوباره برگشت ولي فقط جمعيت آرومي رو ديد که همه شون سياه پوشيده بودن. بعد يه هو بين اونا عکسي رو ديد که يکي تو بغلش گرفته بود. عکس مال يه پسر جوون بود. علي ديد که پسره موهاي سرش کوتاه شده بود، بعدها فهميد که هر کسي که میره سربازي موهاي سرش رو کوتاه میکنن. تعجب کرده بود، انگار انتظار داشت سر جوون بيشتر از اينا کچل باشه. وقتي دوباره دقت کرد به نظرش رسيد که انگار شهيد بهمن جلالي از توي قاب بهش لبخندي زد. لبخندي که علي مطمئن بود تو اون هير و وير کس ديگهاي نديده. و ما میدونيم که خود علي هم اون لبخند رو اون موقع نديده. اين لبخند پونزده سال و چهار ماه و هفده شب بعد، وقتي که علي روي صفحهاي از ماه آبانِ تقويم جيبيش به یاد بهمن جلالی نوشت مهديار جلالي، شکل گرفت. درست تو همون لحظه که علي لبخند شهيد بهمن جلالي رو توي قاب ديد، توي تموم عکسهايي که بهمن جلالي تا لحظهی مرگش توی يه ميدان مين توی قصر شيرين گرفته بود، همون لبخند سبک و حتا ظريف ولي کاملاً شاد ظاهر شد. عکس داخل پروندهی شهادتش توي ساختمون بنياد شهيد واقع در خيابان پاسداران تهران، هر هشت عکس موجود در پروندههاش در مدرسهی راهنمايي تحصيلي کمال و دبيرستان سعدي، تمام عکسهايي که توي آلبوم خونوادگيشون توي کمد پدرش بودن، حتا عکسي که خودش به معصومه دختر همسايه شون داده بود، دختري که بعد از اون ديگه هيچ وقت از ته دل نخنديد.
****
اما خيلی از اوقات شما خوابي میبينید ولی صبح که از خواب بیدار میشوید، دیگر چیزی از خوابتان را به خاطر نمیآورید؛ فقط میدانید که دیشب خوابی دیدهاید.
****
مهدي به دختره خيره شده بود و همهاش فکر میکرد اونو قبلاً يه جايي ديده، اما هرچي فکر کرد، يادش نيومد کجا و کي. مهدي خود دختر رو قبلاً هيچوقت نديده بود بلکه سالها قبل مادرشو ديده بود، اونم نه خود مادره رو، عکسش رو. قضيه مال هفت، هشت سال پيش بود، موقعي که مهدي تو کلاس دوم راهنمايي بود؛ همون سالي که مدرسشون عوض شد. سال اول راهنمایی رو توی مدرسهی اميرکبير بود، ولي سال دوم، اميركبير دبيرستان شد و مهدی با بقیهی همکلاسیها منتقل شدن مدرسهی شهيد مهدوي دو تا خیابون پایینتر. یه روز از همون ماه اول مدرسه، زنگ آخر ورزش داشتن، به جاي معلم ورزش، مدير اومد توي کلاس و گفت که توي مدرسهی قبلي هنوز يه مقدار پرونده مونده که بايد بچهها باهاش برن و اونا رو مرتب کنن تا بعد منتقل بشه به مدرسهی جديد. همهی بچهها کلي ذوق کردن حتا اونايي که عشقشون فوتبال زنگ ورزش بود. چند دقیقه بعد یه لشکر سی و شش نفره از بچههای دوازده، سیزده ساله که بعضی هنوز به هوای زنگ ورزش، لباس ورزشی تنشون بود، پشت سر مدیر هیکلی و شق و رقشون داشتن میرفتن طرف مدرسهی قبلي شون. کلی باعث تفریح مغازهدارهای مسیر شده بودن. وقتی رسیدن امیرکبیر، مدیر یه راست بردشون انباري و بعد از اينکه مدير توضيح داد که پروندههاي گرد و خام گرفتهی گوشهی اتاق بايد برحسب سال تحصيلي مرتب بشن، همه دست به کار شدن. اما چند دقیقه نگذشته بود که صحبتهای درگوشی شروع شد و بعد که خود مدیر هم به هوای سیگار و گپ زدن با یه همکار بیرون رفت، انباری پر شد از نیشهای باز و نگاههای شیطنتآمیز پسر بچهها: پروندهها مال دانشآموزای دختر بود. عکسايي هم که داخل پروندهها بودن، همه بدون روسري؛ هیچکدومشون تا اون موقع نمیدونست مدرسهي سابقش قبل از اینکه مال اونها باشه، یه مدرسهی دخترونه بود و اون جوري که میشد از عکسا حدس زد، یه دبيرستان دخترونه. تای پوشهها تند تند باز میشدن و بعدش نيش طرف بود که اونم میرفت تا بناگوش و با عجله میخواست شکارش رو به بغل دستیش نشون بده. بيشتر دختراي توي عکس لبخند میزدن. لاي هر پوشه غير از يکي دو تا عکسي که منگنه شده بود به کاغذا، چند تا عکس ديگه هم بود؛ پس میشد يکي از عکسا رو ورداشت و گذاشت توي جيب. دو سه نفر داشتن سر یه پرونده با هم دعوا میکردن؛ مهدی کنجکاو شده بود ببینه سر چه عکسی دعوا شده ولی ترجیح داد مثل بقیه، پروندههای بیشتری رو بگرده و عکسای بیشتری پیدا کنه. ولی انتخاب براش سخت شده بود. پروندهها رو باز کرده و نکرده، میذاشت کنار روی تل پروندههای مرتب شده و میرفت سراغ پوشهی بعدی. وقتي کار مرتب کردن پروندهها تموم شد و از انباري اومدن بيرون، همه میگفتن که ابوالفضل سي تا عکس ورداشته، سلمان نوزده تا، حبيب ده تا. ولي مهدي فقط پنج تا عکس توی جیبش داشت. توی راه جرات نداشت یه نگاه بندازه به عکساش. دست عرق کرده و خاکیش رو توی جیبش محکم گذاشته بود رو عکسا ولی از ترس خراب کردنشون مواظب بود که دستش به اونها نخوره. وقتی رسیدن مدرسهی خودشون، دیدن شیفت بعد از ظهر شروع شده و سرایدار مدرسه، کیف و وسایل کلاس اونها رو آورده تلنبار کرده توی اتاق مدیر. همه کیفهاشون رو برداشتن و با جیغ و داد از در مدرسه اومدن بیرون. مهدی خونه که رسید چند بار يواشکي از جيبش عکسا رو در آورد و نگاه کرد. يکيشون به نظرش قشنگتر از اونای ديگه بود. دختر توي اون عکس يه بلوز يقه اسکي تنش بود. عكس مثل بقیهی عکسا سياه و سفيد بود؛ مهدي فکر کرد شاید دختره بلوز قرمز تنشه. دختره موهاش سياه و لخت بودن و از وسط فرق باز کرده بود.جلوي خونهشون مسيل يه رودخونهی خشک شده بود که اون سالها مردم آشغالاشونو اونجا میریختن و فاضلاب خونهها میريخت توش. فقط موقع بهار بود که سيل میاومد و چند هفتهای کل مسير رودخونه پر آب میشد؛ بقيهی سال مسيل خشک خشک بود. اونجا جاي بازي بچههاي محل بود. مهدی و چند نفر دیگه از بچههای محل اون سال هر کدوم يه قوطي يه جايي توي مسيل چال کرده بودن و چيزايي قایم کردنیشون رو توش مخفی میکردن. هر کسي مواظب بود که بقيه نفهمن قوطيشو کجا چال کرده. مهدی قوطيش رو يه جايي وسط خارا چال کرده بود و فقط وسط ظهرا که محله خلوت میشد، میرفت سراغش و چیزایی رو پدا کرده بود رو میذاشت توش. قوطی شير خشک مهدی پر شده بود از دکمههای عجیب و غریب، رنگ و وارنگ، چند تيکه، دکمههای پلاستیکی و فلزی که بيشترشون رو از خونهشون بلند کرده بود؛ تيکههای چيني شکسته و چند تا کاشي شکستهی لعابدار. کاشيهاي لعابدارش رو خيلي دوست داشت. فکر میکرد که خيلي قديمين. اونا رو از سنگر آقا بهروز پيدا کرده بود. آقا بهروز يه معلمي بود که خونش سر کوچهی مهدی اينا بود. اون سال اوج بمبارونا بود و آقا بهروز واسهی اينکه دوتا دخترش موقع حملهی هوايي نترسن يه چاله جلوي خونش کنده بود که موقع حملهی هوايي بچههاشو میذاشت تو اون چاله و خودش با زنش مینشستن کنار چاله. توي محل، اون چاله مشهور شده بود به سنگر آقا بهروز. مهدی اون تيکه کاشيهاي لعابدار و چيني شکستهها رو تو ديوارهی اون چاله پيدا کرده بود. مهدی همون روز عکسهای دخترا رو هم گذاشت توي قوطي شير خشکش. چند روز یه بار میرفت سراغ قوطی تا مطمئن بشه کسی به گنجش دستبردی نزده باشه. چند هفته بعد که حملههاي هوايي باز هم بيشتر شدن، مهدی با خونوادش و خونوادههاي عموهاش رفتن يه دهي نزديک شهر. اصليت باباش اينا مال همون ده بود و کلي فک و فاميل اونجا داشتن. بعد عيد که حملههاي هوايي کمتر شدن، مهدی با خونوادش برگشتن شهر. وقتي رسيدن محلهشون، مهدی بعد از اينکه رفت توي خونه و سري به کبوترهاش که بيشتر شده بودن زد، رفت مسيل سراغ قوطیش. اما مسيل رودخونه زير و رو شده بود. هر چي نگاه کرد هیچکدوم از نشونههايي رو که واسهی پیدا کردن جای چال قوطیش توی مسیل گذاشته بود، پيدا نکرد. سيل بهاره اومده بود و همه چي رو با خودش برده بود.
****
مهدی شماره رو از علي گرفت و رفت طرف دختره.
يکي از ترفندهاي مغز براي اينکه بتواند تکهي الف و ب را به هم بچسباند و به هم ربط بدهد اين است که تکهي اول را تغيير میدهد، يعني تکهی ب را که ديديد، فکر میکنيد تکهی الف همان تکهي قبلي نيست، کمي تغيير کرده تا مناسب تکهي ب شود. توي تاريخ هم چنين چيزي هست. مثلاً اول عيسا يک آدم غير معمولي است اما نه آنقدر غير معمولي که پدر و مادر مشخصي نداشته باشد. بعد خدا با عيسا حرف میزند، عيسا شروع میکند به موعظه و بعد به صليب کشيده میشود و در اين موقع است که کودکي و حتا نحوهي تولد او تغيير میکند تا شايستهی تکهی دوم باشد. آن وقت است که مادرش او را بدون تماس با مردي مثل من به دنيا میآورد. در مورد امام اول شيعيان هم همين طور است. اول مادرش فاطمه در خانهی شوهرش ابوطالب درد میکشد، کنيزش به کمکش میآيد و پسري به دنيا میآيد. بعد پسر عموي اين کودک به پيغمبري میرسد، او ايمان میآورد، شجاعانه با او بيعت میکند و بعدترها امام میشود و آنگاه است که کودکي او مثل تکهی اول روياي شبانهاي تغيير میکند و مادرش هنگامي که درد زايمان بر او حادث میشود، میرود کنار کعبه، خانهی خدا، ناگهان سنگهايي که ابراهيم و اسماعيل در چند روز داغ تابستان روي هم گذاشتهاند، از هم میشکافند، فاطمه وارد میشود و نوزاد پسري به دنيا میآورد که اولين گريههاي زيبايش را تنها مادرش، فرشتگان مقدس و بتهاي سنگي و چوبي داخل کعبه میشنوند.
****
آن شب مهدي و علي خسته از درس دانشگاه، شب از خوابگاه زدن بيرون تا کمي خيابانگردي کنن. پيادهروها شلوغ بودن و پر از دخترهاي جوان. یه دختر قد بلند داشت از روبرو می اومد. مهدي وقتي چشمش به دختره افتاد، احساس کرد که اون رو انگار یه جايي ديده و خيره شد بهش و همونجوری موند. به علي چيزي نگفت ولي داشت سعي میکرد به يادش بياره که دختر رو کجا ديده. علي وقتي ديد مهدي تو فکره، تقويم جيبيش رو درآورد، صفحهاي از ماه آبان رو کَند و سريع شماره تلفن خوابگاه و شمارهی اتاقشون رو توش نوشت ولي نمیدونست چه اسمي بنويسه، داشت فکر میکرد که دختري با اين دک و پوز اگه شماره رو ازشون بگيره و بعداً هم زنگ بزنه و از اون طرف يکي بگه خوابگاه شهيد فرزامي، بفرماييد، اون وقت چند درصد احتمال داره که گوشي رو نگذاره و بگه اتاق دويست و هفده؟ از مهدي پرسيد "چه اسمي بنويسم؟" مهدي برگشت، کمي مات نگاهش کرد و بعدش گفت "نمیدونم ولي هر چي مينويسي يه کم سريعتر." دوست داشت بازم فکر کنه به اينکه دختره رو کجا ديده. علي گفت "اسمت باشه مهديار، مهديار، صبر کن ببينم، مهدي جليل نژاد، مهديار جلالي، خوبه جلالي." بعد بالاي شماره تلفن نوشت مهديار جلالی. کاغذ رو داد دست مهدي و فکر کرد به بهمن جلالي و تابلوي آبي رنگ سر کوچهی دوران بچگيش يادش افتاد که روش نوشته بود کوچه شهيد بهمن جلالي. فکر کرد که موقع تشييع جنازهی بهمن جلالي، چند سالش بود؟ پنج سال؟ جلوي کوچه شون وايستاده بود و از دور جمعيت سياهپوشي رو نگاه میکرد که از وسط گرد و خاک يه خيابون اسفالت نشده داشتند از کوچهاي که خونهی بهمن جلالي توش بود بيرون میاومدند. بعد خودش رو پيش برادر بزرگترش کنار جمعيت ديد. دوست برادرش به برادرش گفت عجب کچلي يه يارو. علي نگاه کرد بين جمعيت سر کچلي رو ببينه. به برادرش گفت کو کچله؟ برادرش سرسري يه جايي رو بين جمعيت نشون داد. علي دوباره برگشت ولي فقط جمعيت آرومي رو ديد که همه شون سياه پوشيده بودن. بعد يه هو بين اونا عکسي رو ديد که يکي تو بغلش گرفته بود. عکس مال يه پسر جوون بود. علي ديد که پسره موهاي سرش کوتاه شده بود، بعدها فهميد که هر کسي که میره سربازي موهاي سرش رو کوتاه میکنن. تعجب کرده بود، انگار انتظار داشت سر جوون بيشتر از اينا کچل باشه. وقتي دوباره دقت کرد به نظرش رسيد که انگار شهيد بهمن جلالي از توي قاب بهش لبخندي زد. لبخندي که علي مطمئن بود تو اون هير و وير کس ديگهاي نديده. و ما میدونيم که خود علي هم اون لبخند رو اون موقع نديده. اين لبخند پونزده سال و چهار ماه و هفده شب بعد، وقتي که علي روي صفحهاي از ماه آبانِ تقويم جيبيش به یاد بهمن جلالی نوشت مهديار جلالي، شکل گرفت. درست تو همون لحظه که علي لبخند شهيد بهمن جلالي رو توي قاب ديد، توي تموم عکسهايي که بهمن جلالي تا لحظهی مرگش توی يه ميدان مين توی قصر شيرين گرفته بود، همون لبخند سبک و حتا ظريف ولي کاملاً شاد ظاهر شد. عکس داخل پروندهی شهادتش توي ساختمون بنياد شهيد واقع در خيابان پاسداران تهران، هر هشت عکس موجود در پروندههاش در مدرسهی راهنمايي تحصيلي کمال و دبيرستان سعدي، تمام عکسهايي که توي آلبوم خونوادگيشون توي کمد پدرش بودن، حتا عکسي که خودش به معصومه دختر همسايه شون داده بود، دختري که بعد از اون ديگه هيچ وقت از ته دل نخنديد.
****
اما خيلی از اوقات شما خوابي میبينید ولی صبح که از خواب بیدار میشوید، دیگر چیزی از خوابتان را به خاطر نمیآورید؛ فقط میدانید که دیشب خوابی دیدهاید.
****
مهدي به دختره خيره شده بود و همهاش فکر میکرد اونو قبلاً يه جايي ديده، اما هرچي فکر کرد، يادش نيومد کجا و کي. مهدي خود دختر رو قبلاً هيچوقت نديده بود بلکه سالها قبل مادرشو ديده بود، اونم نه خود مادره رو، عکسش رو. قضيه مال هفت، هشت سال پيش بود، موقعي که مهدي تو کلاس دوم راهنمايي بود؛ همون سالي که مدرسشون عوض شد. سال اول راهنمایی رو توی مدرسهی اميرکبير بود، ولي سال دوم، اميركبير دبيرستان شد و مهدی با بقیهی همکلاسیها منتقل شدن مدرسهی شهيد مهدوي دو تا خیابون پایینتر. یه روز از همون ماه اول مدرسه، زنگ آخر ورزش داشتن، به جاي معلم ورزش، مدير اومد توي کلاس و گفت که توي مدرسهی قبلي هنوز يه مقدار پرونده مونده که بايد بچهها باهاش برن و اونا رو مرتب کنن تا بعد منتقل بشه به مدرسهی جديد. همهی بچهها کلي ذوق کردن حتا اونايي که عشقشون فوتبال زنگ ورزش بود. چند دقیقه بعد یه لشکر سی و شش نفره از بچههای دوازده، سیزده ساله که بعضی هنوز به هوای زنگ ورزش، لباس ورزشی تنشون بود، پشت سر مدیر هیکلی و شق و رقشون داشتن میرفتن طرف مدرسهی قبلي شون. کلی باعث تفریح مغازهدارهای مسیر شده بودن. وقتی رسیدن امیرکبیر، مدیر یه راست بردشون انباري و بعد از اينکه مدير توضيح داد که پروندههاي گرد و خام گرفتهی گوشهی اتاق بايد برحسب سال تحصيلي مرتب بشن، همه دست به کار شدن. اما چند دقیقه نگذشته بود که صحبتهای درگوشی شروع شد و بعد که خود مدیر هم به هوای سیگار و گپ زدن با یه همکار بیرون رفت، انباری پر شد از نیشهای باز و نگاههای شیطنتآمیز پسر بچهها: پروندهها مال دانشآموزای دختر بود. عکسايي هم که داخل پروندهها بودن، همه بدون روسري؛ هیچکدومشون تا اون موقع نمیدونست مدرسهي سابقش قبل از اینکه مال اونها باشه، یه مدرسهی دخترونه بود و اون جوري که میشد از عکسا حدس زد، یه دبيرستان دخترونه. تای پوشهها تند تند باز میشدن و بعدش نيش طرف بود که اونم میرفت تا بناگوش و با عجله میخواست شکارش رو به بغل دستیش نشون بده. بيشتر دختراي توي عکس لبخند میزدن. لاي هر پوشه غير از يکي دو تا عکسي که منگنه شده بود به کاغذا، چند تا عکس ديگه هم بود؛ پس میشد يکي از عکسا رو ورداشت و گذاشت توي جيب. دو سه نفر داشتن سر یه پرونده با هم دعوا میکردن؛ مهدی کنجکاو شده بود ببینه سر چه عکسی دعوا شده ولی ترجیح داد مثل بقیه، پروندههای بیشتری رو بگرده و عکسای بیشتری پیدا کنه. ولی انتخاب براش سخت شده بود. پروندهها رو باز کرده و نکرده، میذاشت کنار روی تل پروندههای مرتب شده و میرفت سراغ پوشهی بعدی. وقتي کار مرتب کردن پروندهها تموم شد و از انباري اومدن بيرون، همه میگفتن که ابوالفضل سي تا عکس ورداشته، سلمان نوزده تا، حبيب ده تا. ولي مهدي فقط پنج تا عکس توی جیبش داشت. توی راه جرات نداشت یه نگاه بندازه به عکساش. دست عرق کرده و خاکیش رو توی جیبش محکم گذاشته بود رو عکسا ولی از ترس خراب کردنشون مواظب بود که دستش به اونها نخوره. وقتی رسیدن مدرسهی خودشون، دیدن شیفت بعد از ظهر شروع شده و سرایدار مدرسه، کیف و وسایل کلاس اونها رو آورده تلنبار کرده توی اتاق مدیر. همه کیفهاشون رو برداشتن و با جیغ و داد از در مدرسه اومدن بیرون. مهدی خونه که رسید چند بار يواشکي از جيبش عکسا رو در آورد و نگاه کرد. يکيشون به نظرش قشنگتر از اونای ديگه بود. دختر توي اون عکس يه بلوز يقه اسکي تنش بود. عكس مثل بقیهی عکسا سياه و سفيد بود؛ مهدي فکر کرد شاید دختره بلوز قرمز تنشه. دختره موهاش سياه و لخت بودن و از وسط فرق باز کرده بود.جلوي خونهشون مسيل يه رودخونهی خشک شده بود که اون سالها مردم آشغالاشونو اونجا میریختن و فاضلاب خونهها میريخت توش. فقط موقع بهار بود که سيل میاومد و چند هفتهای کل مسير رودخونه پر آب میشد؛ بقيهی سال مسيل خشک خشک بود. اونجا جاي بازي بچههاي محل بود. مهدی و چند نفر دیگه از بچههای محل اون سال هر کدوم يه قوطي يه جايي توي مسيل چال کرده بودن و چيزايي قایم کردنیشون رو توش مخفی میکردن. هر کسي مواظب بود که بقيه نفهمن قوطيشو کجا چال کرده. مهدی قوطيش رو يه جايي وسط خارا چال کرده بود و فقط وسط ظهرا که محله خلوت میشد، میرفت سراغش و چیزایی رو پدا کرده بود رو میذاشت توش. قوطی شير خشک مهدی پر شده بود از دکمههای عجیب و غریب، رنگ و وارنگ، چند تيکه، دکمههای پلاستیکی و فلزی که بيشترشون رو از خونهشون بلند کرده بود؛ تيکههای چيني شکسته و چند تا کاشي شکستهی لعابدار. کاشيهاي لعابدارش رو خيلي دوست داشت. فکر میکرد که خيلي قديمين. اونا رو از سنگر آقا بهروز پيدا کرده بود. آقا بهروز يه معلمي بود که خونش سر کوچهی مهدی اينا بود. اون سال اوج بمبارونا بود و آقا بهروز واسهی اينکه دوتا دخترش موقع حملهی هوايي نترسن يه چاله جلوي خونش کنده بود که موقع حملهی هوايي بچههاشو میذاشت تو اون چاله و خودش با زنش مینشستن کنار چاله. توي محل، اون چاله مشهور شده بود به سنگر آقا بهروز. مهدی اون تيکه کاشيهاي لعابدار و چيني شکستهها رو تو ديوارهی اون چاله پيدا کرده بود. مهدی همون روز عکسهای دخترا رو هم گذاشت توي قوطي شير خشکش. چند روز یه بار میرفت سراغ قوطی تا مطمئن بشه کسی به گنجش دستبردی نزده باشه. چند هفته بعد که حملههاي هوايي باز هم بيشتر شدن، مهدی با خونوادش و خونوادههاي عموهاش رفتن يه دهي نزديک شهر. اصليت باباش اينا مال همون ده بود و کلي فک و فاميل اونجا داشتن. بعد عيد که حملههاي هوايي کمتر شدن، مهدی با خونوادش برگشتن شهر. وقتي رسيدن محلهشون، مهدی بعد از اينکه رفت توي خونه و سري به کبوترهاش که بيشتر شده بودن زد، رفت مسيل سراغ قوطیش. اما مسيل رودخونه زير و رو شده بود. هر چي نگاه کرد هیچکدوم از نشونههايي رو که واسهی پیدا کردن جای چال قوطیش توی مسیل گذاشته بود، پيدا نکرد. سيل بهاره اومده بود و همه چي رو با خودش برده بود.
****
مهدی شماره رو از علي گرفت و رفت طرف دختره.