۱۳۸۳/۱۰/۱۱

رد پاي ادبيات پست مدرن (4): خواب ها



ببینید می توانید تشخیص دهید که کدام یک از این دو خواب واقعی ست و کدام تقلبی؟

خواب 1: شب است. گوشه اي از خانه يتان گنجي يافته اي. ولي عده اي آمده اند تا گنج ات را مصادره كنند. تو از توي دهليزهاي باريك و تاريك مي دوي. از خانه كه خارج مي شوي گنج ات را به همراه نداري ولي برايت انگار كه مهم نيست. مي روي تا به رودخانه اي برسي. رودخانه اسم اش اترك است. از رودخانه كه مي خواهي رد شوي روز است. شنا مي كني تا به آن سوي رودخانه برسي. از آن طرف، رودخانه به اندازه ي قبلي عريض نيست. ساختمان نيمه كاره ي چند طبقه اي درست كمي بالاتر از شيبي كه به رودخانه ختم مي شود، وجود دارد كه انگار مال توست. همه ي طبقه ها، ديوار طرف رودخانه يشان خالي ست، يعني ساخته نشده است. انگار جاي پنجره هاي بزرگي ست كه قرار است آنجا نصب كنند. وارد ساختمان مي شوي و از پله ها بالا مي روي. از پله ها كه رد مي شوي توي يكي از طبقه ها رو به طرف رودخانه ي قبلي مبلي گذاشته اند؛ درست جايي كه قرار است پنجره شود. بيرون را كه نگاه مي كني يك خيابان شلوغ مي بيني و اتاقك هايي تله كابين مانند كه روي سيم هايي كه بين ساختماني كه توي آن نشسته اي و ساختماني آن سوي خيابان كشيده شده در حال رفت و آمدند. روي كاناپه ي قرمز مي نشيني.
خواب 2: در جزيره اي زندگي مي كني با چند نفر، از جمله عمويت. از خانه بيرون مي آيي. جزيره كوچك است. همان قدي كه معمولاً توي كاريكاتورها نشان مي دهند. دريا انگار دارد جزيره را در خود فرو مي برد. دريا ظاهراً نفتي شده و نه فقط رويش؛ احساس مي كني در عمق اش هم آلوده به نفت است. دريا در دوردست به رنگ بنفش است؛ بنفشي كه گاهي با نارنجي هم قاطي مي شود. مي گويي كه بايد كلكي، قايقي بسازيد و از جزيره فرار كنيد. همينكه اين مساله به ذهنت مي رسد و بيان اش مي كني، انگار سرحال تر مي شوي. ورجه وورجه مي كني. شايد از اينكه مشغوليتي پيدا كرده اي، اينقدر خوشحال شده اي.
توي خانه به دنبال در مي گردي كه از آن براي ساختن كلك استفاده كني. عمويت از سر كار بر مي گردد؛ كار ساختماني. سر رو رويش آلوده به گچ و سيمان است. انگار خسته است و ظاهراً بايد استراحت كند. از پيشنهادت استقبالي نمي كند. انگار بايد برود نمازش را بخواند و بعد بخوابد.

در كتاب ادبيات "پست مدرن" چندين جا كافكا به عنوان يكي از پيشگامان ادبيات پست مدرن ياد شده است. بسياري از داستان هاي كافكا به نظر روياهايي هستند كه نويسنده آنها را در خواب ديده است. اين ويژگي در دو رمان محاكمه و آمريكا كاملاً مشهود است. در رمان اخير فصلِ خانه ي ييلاقي نزديك نيويورك، قسمتي از فصل هتل اكسيدنتال كه به توصيف خوابگاهي كه كارل و ساير خدمتكاران پسرِ هتل در آن استراحت مي كنند، فصل پناهگاه و فصل زيباي تئاتر از اين لحاظ مثال زدني ست. پس روياها نيز قالبي دارند كه مشابهتي با داستان هاي پست مدرن دارد.

رد پاي ادبيات پست مدرن (3): لطیفه ها


چند روز پيش سوار ميني بوسي شده بودم؛ پسر بچه اي كنار خانواده اش - رديف آخر ميني بوس -نشسته بود و داشت مدام شيرين زباني مي كرد و لطيفه مي گفت و سربه سر برادر بزرگش مي گذاشت و بقيه ي بچه ها هم مدام بهش مي گفتند كه چه بگويد و وقتي مي گفت همه مي زدند زير خنده و من هم مي خنديدم. گفتند اون شاه كه سه تا پسر داشت را بگو؛ كه قر و قاطي گفت. حالا شما همين داستان را داشته باشيد؛ پادشاهي سه پسر داشت: جمشيد، خمشيد و گمشيد. روزي مي آيد به ايوان و آنها را صدا مي زند. نمي دانم، هميشه فكر مي كنم كه پادشاه پسرهايش را يكجا گم كرده است. يعني نمي داند كه كجا رفته اند و با سر و وضعي آشفته و پريشان روي ايوان ظاهر مي شود. وقتي مي گويم ايوان عكسي از يك كتابِ دوران كودكي با نام "ملكه ي صبا و درخت گيسو" يادم مي افتد كه پادشاه آمده ايوان و مردم آن پايين جمع اند و او مي گويد كه هر كسي كه بتواند موهاي دخترم را كه همه ريخته اند، به او بازگرداند مي تواند با او ازدواج كند و من آن قدر طلا مي دهم و بهمان چيز ديگر را و الخ. پادشاه در ايوان است. مي گويد جمشييييد. مردم جمع مي شوند. مي گويد خمشييييد. مردم خم مي شوند. مي گويد گمشييد. مردم گم مي شوند؛ يعني پراكنده مي شوند. فكر كنم دفعه اول كه شنيدم بر اين منوال بود كه او از مردم مي خواهد پسرانش را برايش بيابند. فرق زيادي نمي كند.
يك لطيفه است و فكر كنم قديمي هم نيست. احتمالاً مولوي نيز داستانش را در اصل از افواه عوام گرفته باشد(رد پاي ادبيات پست مدرن(1): حکایت ها). اين لطيفه ي بي مزه ي كودكانه، داستاني است كه اگر دقت كني مي تواند تو را به تعجب بيندازد. آيا نمي توان با اندكي تشريح و شاخ و برگ دادن به آن داستاني پست مدرن از آن ساخت هر چند ضعيف. بازي زباني آشكاري در آن گنجانده شده است. يك بازي زباني داريم و درواقع نوعي از پرداختن به زبان. پادشاه پسرانش را صدا مي زند و مردم عوض اينكه كمكي به او بكنند، مي آيند، تعظيمي مي كنند و بعد پراكنده مي شوند. يعني اينكه آنها هيچ درك مشتركي از كلماتي كه استفاده مي كنند ندارند. آيا مناسب يك داستان پست مدرن نيست؟

۱۳۸۳/۹/۲۱

چند هایکو




دیروز با مریمی رفتیم کتابفروشی هاشمی و چند کتاب گرفتم از جمله کتاب "آوای جهیدن غوک" که مجموعه ای از شعرهای ژاپنی است و زویا پیرزاد - از روی ترجمه ی انگلیسی - به فارسی برگردانده است. پیرزاد را که لابد می شناسید با رمان زیبای "چراغ ها را من ..." و رمان "عادت می کنیم" که همین چند ماه پیش درآمد. ظاهرا توی ایران هم عده ای هایکو گفته اند از جمله عباس کیارستمی که عزیزُم است. عده ای از هایکوهایی که من خیلی پسندیدم، اینها هستند:


گلی به زمین افتاده
به شاخه بازگشت:
وه! یک پروانه!


این هایکو و این یکی که پایین می نویسم، زیباترین هایکوهایی هستند که توی عمرم شنیده ام:


برکه یی کهن –
آوای جهیدن غوکی در آب.


کنار جاده،
آنجا که می جوشد چشمه های روشن،
در سایه ی بیدها گفتم: "لختی چند" و
نرفته ام هنوز


باور می کنید که شاعر این هایکو مدتی محافظ امپراتور بوده است! این یکی هم از همین شاعر است:


نمی پذیرم حقیقت، حقیقت است
چگونه بپذیرم رویا، رویاست.


هر چند پنهانش می کنم،
عشق در چهره ام نمایان است؛
چنان عیان که محبوبم می پرسد:
- به چیزی فکر می کنی؟


نمی دانم به چه می اندیشند آدمیانِ زادگاهم
می دانم اما گلهای آنجا هنوز
همان عطر همیشگی را دارند.


این هم شعری از یکی از امپراتوران ژاپن:


بیرون که شدم به دشتهای بهاری
تا جوانه های سبز بچینم برایت،
بر آستینم برف نشست.


این شعر هم از معروفترین اشعار ژاپنی است:


به ماه که می نگرم
تابان بر هزاران هزار کوره راه درد،
می بینم تنها من نیستم گرفتار خزان.


چه درمانده قلب من!
وسوسه می کرد اگر جویبار،
جسمم چون نی، جدای از ریشه،
غوطه ور می رفت با او.


با نگاهش از دلِ آیینه
باز می داردم از رفتن
پیرمردی بیگانه.


در کوه های خزان زده
فرو می ریزند برگهای رنگین
اگر می توانستم از ریختن بازشان دارم
او را هنوز می توانستم دید.


(سطر سوم این شعر را کمی تغییر داده ام؛ اصلش این بود: اگر توانم بود بازدارمشان از ریختن)


قابل توجه علاقمندان به نقد فرویدی (با توجه به اینکه شاعر این هیاکو یک زن است):


به خواب شمشیری آخته دیدم بر تنم.
- تعبیر چیست؟
- بزودی خواهمت دید.


با خود لبخند نزن
چون کوهی سبز
با ابری از کنارش بناز در گذر،
مردم خواهند دانست به هم عاشقیم.


چون شبنم مرواریدگون
بر چمن سبز باغ،
من هم دیگر نخواهم بود
در سایه های شامگاه.



۱۳۸۳/۹/۱۶

رد پاي ادبيات پست مدرن (2): معماها


حال يك معماي كودكانه را با هم مرور كنيم:
يک نفر وارد اتاقي مي شود، اين اتاق دو در دارد: يکي در بهشت است و ديگري در جهنم. توي اتاق دو نفر ديگر هم هستند: يکي راستگو و ديگري دروغگو. چگونه مي تواني با پرسيدن يک سوال در بهشت را بيابي؟
اگر از راستگو بپرسي که تو راست مي گويي، مي گويد که من راست مي گويم.
اگر از دروغگو بپرسي که تو راست مي گويي، مي گويد که من راست مي گويم.
هر كدام مي گويند كه راست مي گويند و درواقع تو حتا چيزي درباره ي اينكه راه بهشت كدام است در سئوالت نگنجانده اي.
اگر از راستگو بپرسي که در بهشت کدام است، در بهشت را نشان مي دهد.
اگر از دروغگو بپرسي که در بهشت کدام است، در جهنم را نشان مي دهد.
تو هيچ نمي داني كه به كدام يك بايد اعتماد كني. هر كدام راه جداگانه اي نشان مي دهند
تابحال راه به بهشت نبرده اي؛ ولي
اگر از راستگو بپرسي که دوستت کدام راه را (به عنوان راه بهشت) نشان من مي دهد، راه جهنم را نشان مي دهد و
اگر از دروغگو بپرسي که دوستت کدام راه را (به عنوان راه بهشت) نشان من مي دهد، او نيز راه جهنم را نشان مي دهد
يعني چه؟ يعني اينكه اين سئوال را از هركدام كه بپرسي، او راه جهنم را نشان خواهد داد و كافيست كه آن يكي در را باز كني.
کار بزرگی انجام شده است! تو هيچ چيزي نمی دانی مگر اينکه دو راه وجود دارد؛ يکی از اين راه ها به بهشت است و ديگری به جهنم و البته اين نکته ی مهم را هم که يکی از اين دو نفر هميشه راست می گويند و ديگری هميشه دروغ می گويد. با همين دو گزاره ي ساده و با بکارگيری يک بازی زبانی ساده راه رستگاری را يافته ای.
حال فرض كنيد سه نفر توی اين اتاق داشته باشيم که دو تا راست بگويند و يکی دروغ؛ الف و ب راستگو باشند و ج دروغگو. به همان ترتيب بالا كافي ست كه از يكي بپرسي كه اگر تو از فلاني بپرسي كه اگر از بهماني بپرسد كه راه بهشت كدام است، كدام راه را نشان خواهد داد؟ اين سوال را از هر كدام بپرسي نهايتاً راه جهنم را نشان خواهد داد. مثلا فرض كنيد كه
از ب بپرسيد كه اگر تويِ ب از الف بپرسي كه اگر از ج بپرسد راه بهشت كدام است، چه راهي را نشان خواهد داد: الف از ج مي پرسد راه كدام است؛ ج چون دروغگوست راه جهنم را نشان مي دهد. الف چون راستگوست عيناً راهي را كه ج نشان داده به ب انتقال مي دهد: جهنم. و خود ب هم چون خودش نيز راستگوست جوابي را كه الف بدو انتقال داده به تو تحويل مي دهد؛ جهنم.
اگر شك داريد گزينه هاي ديگر را خودتان مي توانيد امتحان كنيد. نمي دانم چيزي درباره ي مدارهاي منطقي مي دانيد يا نه؟ توي مدار منطقي ما گيت هايي داريم كه مانند توابع رياضي عمل مي كنند. هر گيت مانند يك تابع رياضي يك ورودي دارد و يك خروجي. ساده ترين گيت ها بافر است. اين گيت ورودي را بدون هيچ تغييري روي خروجي قرار مي دهد. گيت ديگري داريم به اسم گيت نقض كننده (اصطلاحا گيت NOT ناميده مي شود). اين گيت ورودي خود را نقض مي كند. يعني اگر ورودي يك بوده، خروجي گيت صفر خواهد بود و بالعكس. البته گيت هايي با چند ورودي هم داريم مثل گيت AND. اين سئوال ما نيز مثل ورودي اي مي باشد كه از چند گيت مي گذرد و پاسخ خروجی آخرین گیت است. در حالت دو نفر راستگو و يك نفر دروغگو يك گيتِ نقض كننده داريم و دو گيت كه خود ورودي را به عنوان خروجي تحويل مي دهند. سوال از هر كسي كه پرسيده شود، در مسير ايجاد پاسخ مربوطه اش يك نقض مي خورد و دو گيت راستگو نيز بي تاثير خواهند بود. شما دنبال در بهشت مي گرديد؟ دو گيت بافر و يك گيت نقض كننده باعث مي شوند كه پاسخ مربوطه جهنم باشد.
يعني اگر 4 نفر، 5 نفر، 70 ميليون نفر، 1 ميليارد نفر يا 3/6 ميليارد نفر توي اين اتاق چپيده باشند، تنها كافي ست كه يك عده فقط راست بگويند و يك عده فقط دروغ و تو نيز تعداد دروغگوها را بداني؛ اگر تعدادشان فرد باشد، راهي كه اين سوال تو در تو به تو نشان مي دهد راه جهنم است و اگر تعدادشان زوج باشد، راه بهشت پاسخ سوال تو خواهد بود (دو گيت نقض كننده تاثير همديگر را نقض مي كنند). دقت داريد كه تنها راه اين است كه سوالت به گونه اي همه ي انسان هاي راستگو و دروغگو را به هم مربوط كند و درواقع تو براي يافتن راه بهشت به تمام اين انسان ها نياز داري.
حالا کمی - فقط كمي - شرايط را تغيير دهيم به طوري كه اندكي شرايط اين اتاق شبيه دنياي واقعي ما باشد: دروغگو گاهی راست بگويد؛ برخلاف انتظار خواهيم ديد كه دنيا حتماً هم زيباتر نمی شود! اصلاً چرا دروغگو بايد هميشه دروغ بگويد؟ کافی ست که او كمي هم صداقت داشته باشد و يا از روي شيطنت تصميم بگيرد که تو راه بهشت را پيدا نکنی؛ حتا اگر تنها يك نفر آدم واقعی توي اتاق وجود داشته باشد، در اين صورت ديگر تو نه تنها نخواهي توانست با يك سوال راه بهشت را بيابي بلكه با بي نهايت سوال نيز به مقصود نخواهي رسيد و بايد خودت يكي از درها را باز كني و به تقديرت تن در دهي.

رد پاي ادبيات پست مدرن(1): حکایت ها


رد پاي ادبيات پست مدرن (1)
حكايات قديمي:
"دنيا در آن روزگار قديم كه داستان من اتفاق مي افتد، هنوز پر بود از حوادث پيش بيني نشده. بارها اتفاق مي افتاد كه آدم در برابر واژه هايي، آگاهي هايي، اساس و شكل هايي قرار مي گرفت كه به هيچ وجه با واقعيت مطابقت نداشت؛ در عوض دنيا پر بود از اشيا، نيروها و افرادي كه هيچ چيز، حتا يك اسم آن ها را از بقيه متمايز نمي كرد..." (شوواليه ي ناموجود، ايتالو كالوينو، فصل چهارم)
خلاصه ي حكايتي از مولوي اين است: مردي كه از مصر مي آيد به بغداد تا گنجي را كه نام و نشانش را در خواب ديده دريابد كه دستگير مي شود و شحنه پس از شنيدن داستانش مي گويد عجب احمقي هستي؛ من سال هاست كه خواب مي بينم كه در مصر در فلان جا و فلان كوي زير درختي گنجي نهفته است و اعنتايي نمي كنم و تو با يك خواب شهر و آشيانه ات را ول كرده اي. نشانه هايي كه شحنه مي گويد، نشاني خانه ي مرد مصري است. مرد برمي گردد به مصر و گنج را در خانه ي خود مي يابد.
كوئيلو در كيمياگر همين داستان را با پرداخت ويژه ي خودش به شكل رماني درآورده. اين داستان را بورخس داستانِ كوتاه كرده است. البته بورخس از هزارويك شب الهام گرفته است. فرقي كه كرده اين است كه مرد از بغداد به اصفهان مي آيد تا گنجش را بيابد. عدم قطعيتي كه ذاتي داستان هاي بورخس است، كاملاً مشهود است؛ نه انسان مقصود سخن خدا را متوجه مي شود و نه انسان مقصود يك انسان ديگر را. البته مولانا حرفش چيز ديگري ست؛ اينكه هر چه كه بايد در خود انسان تعبيه شده است و گنج خود داشته را نبايد از گم شدگان لب دريا تمنا كرد. به هر حال! داستان مولانا مملو از پند و اندرزهايي ست كه گاه و بي گاه در داستانش گنجانده. اگر اين بيت ها از حكايت حذف شوند و داستان به نثر نوشته شود كاملاً محتمل است كه با بازگويي بورخس عوضي گرفته شود. بله كاملاً محتمل است. چه چيز باعث مي شود كه ما بگوييم آنچه كه مولانا گفته حتا مدرن هم نيست ولي آنچه بورخس گفته پست مدرن است؟ هر آنچه كه درباره ي مرگ مولف مي گويند را هم اگر نخواهي مطرح كني (يعني كاري به كارشان نداشته باشي) مساله اي كه درباره ي مشخصه ي -حداقل برخي- داستان هاي پست مدرن مي توان بدان اشاره كرد اين است كه تشخيص پست مدرن بودن متن ممكن است تا حد زيادي به خواننده سپرده شده باشد به اجبار. يعني اينكه اين حكايت را ممكن است پدر بخواند يا مادر بخصوص و سعي كند اندرزهاي نهفته در حكايت را دريابد و نيز اشارات عرفاني عريان و محجوبش را. ولي من يا تو اين داستان را بخوانيم و آن را داستاني پست مدرن بيابيم و چيز ديگري از متن دريابيم (نمي دانم چه چيز. هر چيزي كه از خواندن يك داستان پست مدرن حاصل شدني ست). پس پست مدرن بودن يا حكايت بودن اين متن كاملاً به خواننده واگذار شده است. يعني اينكه اصلا قضيه ي فرم و ساختار و امثالهم آنگونه كه درباره ي مكاتب ديگر ادبي مطرح است، اينجا مطرح نيست ديگر. اين برخلاف داستان هاي مدرن است كه ما مي توانيم با خواندنشان بگوييم كه آيا مدرن هستند يا نه و اگر نيستند چرا و اگر هستند چرا. نمي خواهم بگويم كه حد فاصل دقيقي بين ادبيات پيشامدرن و مدرن وجود دارد ولي مي توانم بگويم كه داستان گلشيري از داستان سعدي قابل شناخت است و حتا مي توان گفت كه چرا داستان جمالزاده دقيقا مدرن نيست ولي فلان داستان هدايتِ بزرگ هست. البته اين مساله را در همه ي مكاتب ادبي مي توان ديد؛ منظور ما اين است كه در داستان هاي پست مدرن مشهودتر است. درواقع نبايد زياد هم تند رفت؛ ممكن است كه يكي حتا داستان گلشيري را بخواند و نه تنها متوجه مدرن بودن آن نشود بلكه بخواهد از آن پند و اندرزي اجتماعي حتا اخلاقي برداشت كند. نيز قبول دارم كه چيزي كه گفتم شايد تنها در مورد داستان هاي پست مدرني كه از سبك روايت قديمي بهره مي گيرند و نمونه هاي آن را مي توانم در كتاب هاي بورخس نشان دهم، مصداق دارد ولي فكر كنم موضوع مهمي ست. براي اينكه موضوع بازتر شود يك حكايت ديگر از مولانا و داستاني ديگر از بورخس را با هم مرور كنيم.
مولانا حكايتي دارد كه خلاصه اش اين مي شود كه مرد فقيري از خدا براي نجات از فقر و فلاكت كمك مي خواهد. در خواب به او الهام مي شود كه در فلان جا تير و كماني ست كه اگر تير را در كمان گذاشتي، جايي كه تير فرود آيد محل گنجي ست كه تو را از فقر مي رهاند. مرد تير و كمان را مي يابد و تير را در كمان گذاشته، زه كمان را مي كشد و سپس جايي را كه تير افتاده مي كند تا گنجش را بيابد ولي چيزي پيدا نمي كند. با خود مي گويد كه شايد زياد زه را كشيده؛ دوباره امتحان مي كند ولي باز چيزي نمي يابد و به اين ترتيب مدت ها آن حوالي را كند و كاو مي كند ولي اثري از گنج نمي يابد. تا اينكه سربازان پادشاه شك مي كنند و مرد را زنداني مي كنند و پس از شنيدن قضيه آنها هم مدت ها سرگرم مي شوند ولي دريغ از اثري از گنج. مرد نيز نااميد شده و شكوه نزد خدا مي برد كه چرا بنده ات را سر كار گذاشته اي؟ ندا مي رسد كه مگر ما گفتيم كه زه را بكش و تير را پرتاب كن؟ ما فقط گفتيم كه تير را در كمان بگذار و زه را رها كن. مرد همان كار را مي كند و گنجي را كه درواقع كنار تير و كمان نهفته بوده مي يابد. آيا موضوع مناسبي نيست كه دست مايه ي داستاني از بورخس باشد؟ باز هم سخني گفته مي شود كه معنايي كه مورد انتظار بوده از آن برداشت نشده است.
بورخس داستان بسيار زيبايي دارد با نام دو پادشاه و هزارتوهايشان كه به احتمال زياد خوانده ايد؛ پادشاه بابِل با كمك رياضيدانان و جادوگران و معماران هزارتوي مخوفي مي سازد كه نجات جستن از آن كار كم كسي ست. پادشاه عرب را براي استهزاي وي درون هزارتو مي فرستد. عرب تا شب سرگردان است و آخرسر از خدا كمك مي خواهد تا راه خروج را بيابد و مي يابد. ولي به پادشاه بابل مي گويد كه در سرزمين من هزارتوي جالب تري وجود دارد. برمي گردد به عربستان و سپاه جزم مي كند و عزم بابل مي كند. شهر بابل را با خاك يكسان مي كند و پادشاه را با خود به عربستان مي آورد و سوار بر شتري چابك به ميانه ي بيابان مي بردش و آنجا رهايش مي كند و مي گويد اين است هزارتويي كه گفته بودم؛ بدون ديوار و سقف هاي كاذب و پله هاي معلق. پادشاه بابل از تشنگي در همان بيابان، هزارتوي عجيب اعراب، مي ميرد. بسيار موجز است (دو صفحه بيشتر نيست)، به سبك حكايات قديمي روايت شده. مثلا راوي كه در اول داستان استادي پشت كرسي دانشگاه معرفي شده ميانه ي داستان مي گويد كه حيرت تنها مقابل خدا مجاز است و غير از آن نشانه ي كفر است و ... . مي خواهم بگويم كه اين يكي حتا شكل روايت حكايت هاي قديمي را برگزيده است و ممكن است كه با اندكي ويرايش بتوان در يك كتاب كلاسيك فارسي جاي داد تا آدمي مثل من متوجه مصنوعي بودن آن نشود. ظاهراً مساله ي اصلي داستان هم تفاوت دنياي مدرن با دنياي پست مدرن است. دنياي مدرن كه هزارتوي بابل نماينده ي آن است، دنيايي ست كه معيارهايي براي خود دارد. اين معيارها، ديوارها و پله ها به هر ترتيب راهي به انسان نشان مي دهند. ولي دنياي پست مدرن كه هزارتوي عربستان سمبل آن است دنيايي ست كه انسان در آن كاملاً آزاد است. يعني هيچ ارزش يا معياري وجود ندارد كه انسان را محدود كند و به تعبير ديگر هيچ چيزي وجود ندارد كه راهي پيش پاي انسان نهد و همين آزادي بي حد و حصر در انتخاب راه و روش درواقع به نوعي مثل اين است كه هيچ راهي براي پيمودن وجود نداشته است (فکر کنم نیچه، فیلسوفی که خیلی از پست مدرن ها به او ارجاع می دهند، جایی گفته که وقتی متنی معانی بسیاری داشته باشد، مثل این است که هیچ معنایی ندارد؛ حال می توان به جای متن گفت جهان)؛ اين ايده را بورخس در داستان كتابخانه ي بابل اش به شكلي ديگر مطرح مي كند. مطمئناً كتابي در كتابخانه وجود دارد كه حقيقت مطلوب در آن نوشته شده باشد (چون اصولاً كتابخانه تمام تركيبات ممكن حقيقت و كذب را داراست) ولي از بس تعداد كتاب هاي موجود در كتابخانه زياد است احتمال يافتن كتاب مذكور عملاً بعيد است (و اصلاً اگر كتاب مزبور را يافتيد از كجا مي فهميد كه اين همان كتاب مورد نظر است؟). به هر حال طي كتابخانه ي بابل باز داستاني نقل شده است كه ساختاري مانند حكايات قديمي دارد و حتا شكل روايي آن نيز به عمد مانند آنها نگاشته شده است.
خوب تكليف مساله ي سبك و ساختار باز همان نيست كه گفته شد؟ پست مدرن بودن اين داستان كاملاً بسته به اين است كه منِ خواننده كه باشم و شايد دانستن اينكه اين متن را چه كسي نوشته است. داستان هاي ايتالو كلوينو كه بلاشك يكي از مهمترين داستان نويسان پست مدرن محسوب مي شود و ما مطلب مان را با پاراگرافي از يكي از داستان هاي وي آغاز كرديم، نيز شاهدي ديگر بر اين مدعا مي باشد؛ داستان هايي مانند بارون درخت نشين و شواليه ي ناموجود.

رضا قاسمی کیست؟


رضا قاسمی کیست؟
شايد نام بردن از هنرمنداني که در چند زمينه ي هنري طبع شان را آزموده اند، کار چندان مشکلي نباشد: سهراب سپهري هم نقاشي مي کرد و هم شعر مي سرود؛ کيارستمي هم فيلم مي سازد، هم عکاسي مي کند و هم شعر مي گويد؛ جواد مجابي هم داستان مي نويسد و هم نقاشي مي کند؛ پرويز کلانتري هم نقاشي مي کند و هم داستان مي نويسد و جز اينها. اما يافتن افرادي که در بيش از يک زمينه ي هنري فعاليت کرده باشند و در همه ي اين زمينه ها نيز به موفقيت هاي چشم گيري رسيده باشند واقعاً کمياب اند. قبول کنيد که با امثال استاد شجريان و شهرام ناظري اجرايِ موسيقي داشتن، نوشتن هشت نمايشنامه، کارگرداني و اجراي اغلب آنها در مهم ترين سالن هاي تئاتر پايتخت و در نهايت نوشتن رماني که امسال مورد تحسين چندين جشنواره ي ادبي غير دولتي قرار گرفته و در نهايت جايزه ي اول بنياد گلشيري را از آن خود کند، کار هر کسي نيست.
فروغ فرخزاد در يکي از مصاحبه هايش در پاسخ به سوال جمشد گرگين که درباره ي تاريخ تولد و کودکي فروغ مي پرسد، مي گويد که چه تفاوتي دارد که کجا متولد شده باشم؟ به هر حال هنرمند نيز مانند هر فرد ديگري روزي در خانواده اي متولد مي شود؛ مثل همه مي رود مدرسه و الخ. چيزي که اهميت دارد اين است که کارنامه ي هنري يک هنرمند چيست. اجازه بدهيد که درباره ي قاسمي نيز از اين جزئيات هميشگي چشم بپوشيم و به کارهاي او بپردازيم.
رضا قاسمي نمايشنامه نويس، کارگردان تئاتر، موسيقي دان و نوازنده ي سه تار، شاعر و نويسنده 53 ساله ي ايراني ست که از سال 65 در فرانسه زندگي مي کند. او کار هنري خود را با نوشتن نمايشنامه شروع کرد (نمايشنامه ي کسوف). دو سال بعد قاسمي اولين کتاب داستان کودکانه اش را منتشر کرد و تا به حال نيز سعي نکرده کتاب ديگري براي کودکان بنويسد. رضا قاسمي كار تئاتر را از سال 1347 با نوشتن نمايشنامه‌ آغاز كرد. سال 1348 به دانشكده‌ي هنرهاي زيبا رفت و دو سال بعد كار كارگرداني تئاتر را با اجراي دو نمايشنامه‌ي «كسوف» و «آمد و رفت» اثر ساموئل بكت آغاز كرد. مدت كوتاهي به كار بازيگري پرداخت و تا سال 1365 که ايران را ترک کرد جمعاً 8 نمايشنامه را به صحنه برد كه غالباً نوشته‌هاي خود او بودند. نمايشنامه هايي که او تابحال نوشته عبارت اند از:
كسوف (1347)، صفيه‌ي‌ موعود (1350)، نامه‌هايي بدون تاريخ از من به خانواده‌ام و بالعكس (1353)، چو ضحاك شد بر جهان شهريار (1355)، اتاق تمشيت (1358)، خوابگردها (1361)، ماهان كوشيار (1362)، معماي ماهيار معمار (1364)، حركت با شماست مركوشيو (1990)، تمثال (1991)
تئاترهايي که خود قاسمي کارگردان آنها بوده، از اين قرار اند:
كسوف - دانشكده هنرهاي زيبا (1349)، آمد و رفت (از ساموئل بكت) - دانشكده هنرهاي زيبا (1349)، نامه‌هايي بدون تاريخ از من به خانواده‌ام و بالعكس- کارگاه نمايش (1353)، چاه (از داود دانشور) - کار تجربي با جوانان شير و خورشيد سرخ شاهرود (1356)، چاه (از داود دانشور) - کارگاه نمايش (1357)، اتاق تمشيت - تئاتر شهر (1360)، ماهان كوشيار - تئاتر چارسو (1363)، معماي ماهيار معمار - تئاتر شهر (1365)
رضا قاسمي در سال 1351 شروع به يادگيري سه تار کرد. استاد اولش جلال ذوالفنون بود. پس از چند سال كار مداوم، براي تكميل معلومات خود پيش محمدرضا لطفي رفت. مدتي هم پيش استاد عبادي به فراگيري سبك سه تارنوازي او پرداخت. رضا قاسمي در كنار نمايشنامه نويسي و كارگرداني تئاتر، كار حرفه‌اي موسيقي را با آهنگسازي، نوازندگي و همكاري در تنظيم قطعات آلبوم «گل صدبرگ» آغاز كرد و با آهنگسازي براي نمايش‌هاي خود و ديگران ادامه داد. در پاريس كه از 1356 محل اقامت اوست، گروه مشتاق را تشکيل داد و همراه با خوانندگاني چون استاد شجريان، شهرام ناظري، بيژن كامكار، مظهر خالقي و هما به اجراي كنسرت در كشورهاي مختلف اروپا، آمريكا و شوروي سابق پرداخت.
قاسمي در يکي از نوشته هاي اينترنتي خود جريان جالب شکل گيري آلبوم گل صدبرگ را نقل مي کند؛ مي گويد اوايل انقلاب که موسيقي در محاق کم لطفي بود، چگونه با همراهي جمعي از موسيقيدانان و نوازندگان سعي مي کرده اند که جو را شکسته و راه را براي حفظ و شکوفايي موسيقي هموار کنند:
«اما اميد ما آن بود که با استقبال موسيقيدانان ديگر از اين نوع کنسرت‌هاي زيرزميني، شعله‌ي اميد را روشن نگه داريم. نخستين موسيقيداني که از اين نوع کنسرت‌ها استقبال کرد استاد اولم جلال ذوالفنون بود. نخستين کسي هم که به دام نيروهاي پليس افتاد هم او بود. آن شب شجريان هم که جزو تماشاگران بود همراه ذوالفنون و مرتضا اعيان(نوازنده‌ي ضرب) و بقيه‌ي حضار دستگير شد. خوشبختانه کار با يکي دو شب بازداشت و نيز مصادره‌ي سازها و وسايل صوتي مرتضا اعيان (کنسرت در خانه‌ي او بود) فيصله پيدا کرد. اما تا کار به اينجا بکشد صدها کنسرت توسط افراد مختلف برگزار شده بود که هيجان انگيزترين‌اش کنسرتي بود با شرکت 150 نفر که در زير زمين بزرگ خانه‌اي واقع در شهرآرا اجرا شد (تا آن هنگام کنسرت‌ها اغلب 30ـ40 نفره بود). در تمام مدت کنسرت يک تيم پنج نفره کوچه‌هاي اطراف را مراقبت مي‌کرد تا اگر نيروهاي پليس سر رسيدند فوري خبر بدهند و ملت حفظ ظاهر کنند. خوشبختانه در اين مدت هم يکي دو اتفاق مساعد افتاده بود. سفارت ايتاليا يکي دوبار کنسرت‌هايي برگزار کرده بود (بار اول با شرکت شجريان، لطفي و فرهنگ‌فر؛ بار دوم با شرکت شجريان، مشکاتيان و فرهنگ‌فر). همين اتفاقات بود که به ما جسارت مي‌داد تا هربار دامنه‌ي کار را وسيع‌تر بکنيم. کنسرت شهرآرا هم در واقع کاري بود که سه ماه تمام در خانه‌ي من تمرين شده بود؛ آن هم با چه ترس و لرزي، آخر ما درست روبروي مسجد الغدير مي‌نشستيم؛ توي ميرداماد. صداي دف بيژن کامکار و صداي شهرام ناظري هم که تا هفت محله مي‌رفت. چاره‌اي هم نبود. چون هيچ جاي مناسب‌تري نبود و هيچکس هم حاظر نبود خطر بکند و خانه‌اش را در اختيار ما بگذارد. اين همان کنسرتي‌ست که پس از زير زمين خانه‌ي شهرآرا دو بار هم در کليساي پروتستان‌هاي آلماني زبان اجرا شد و بعد نوارش با نام گل صدبرگ بيرون آمد؛ اما با چه خون دلي! مگر مجوز مي‌دادند؟ با آنکه تمام شعرها از حافظ بود يا مولوي، 9 شعر از ده شعر اين نوار را کميسيون نظارت رد کرده بود! »
کارنامه اي که خود قاسمي از فعاليت هايش در زمينه ي موسيقي ارائه مي دهد از اين قرار است:
کتابِ موسيقي در تغزيه - پژوهش (1354)، کتابِ تاملاتي در باب موسيقي ايراني - پژوهش (1986ـ1990)، نوار ِگل صد برگ - نوازندگي، آهنگسازي و همكاري در تنظيم قطعات (تهران، 1361)، نوار بداهه نوازي اصفهان ـ راست پنجگاه (پاريس،1987)، نوار سياوشخواني( پاريس،1990 )، CD دشتي - ماهور ( پاريس، Buda Music 1992)، اجراي ده‌ها كنسرت( آهنگسازي و نوازندگي) در كشورهاي مختلف اروپا، آمريكا و شوروي سابق به همراه استاد شجريان، شهرام ناظري، مظهر خالقي، بيژن كامكار و ...
آخرين زمينه ي هنري جدي اي که قاسمي طبع خود را در آن مي آزمايد، نويسندگي ست. وي علاوه بر نوشتن نمايشنامه ها و داستاني براي کودکان، سال هاي اخير را به طور جدي روي نوشتن رمان و نيز پژوهش هايي پيرامون رمان نويسي متمرکز شده است:
همنوايي شبانه‌ي اركستر چوب‌ها (رمان، 1991ـ 1994 )، حلقه‌ي گمشده‌ي آمارا (مقالاتي در باب رمان، 1995ـ2001)، چاه بابل (رمان، 1994ـ1998)، ديوانه و برج مونپارناس (رمان، ۲۰۰۲)
خود قاسمي از اين طبع آزمايي در رشته هاي مختلف شايد چندان هم راضي نباشد. بسا که اگر خود را راضي مي کرد که تنها در يکي از اين رشته ها فعاليت کند، تابه حال به موفقيت ها چشم گيرتري نيز دست مي يافت:
« تو حق داري برنارد که «خود ويرانگر» بناميم، اما من حق ندارم به کسي بگويم که اگر دائم با خودم مي جنگم، که اگر هماره برخلافِ مصلحت خويش عمل مي کنم، از آن روست که من خودم نيستم. که اين لگدها که دائم به بختِ خويش مي زنم لگدهايي است که دارم به سايه ام مي زنم. سايه اي که مرا بيرون کرده و سال هاست غاصبانه به جاي من نشسته است. » (همنوايي شبانه ... صفحه ي 23)
به هر حال رمان همنوايي شبانه ي ارکستر چوب ها موفقيت آميزترين رماني ست که قاسمي به رشته ي تحرير درآورده است. اين کتاب رماني ست پيچيده با ساختاري غامض و تو در تو. البته نه از جمله رمان هايي که بتوانيد به خاطر پيچيدگي ساختاري اش از آن چشم بپوشيد. رمان با تک گويي اي تکان دهنده و جذاب شروع مي شود:
« مثل اسبي بودم که پيشاپيش وقوعِ فاجعه را حس کرده باشد. ديده اي چه طور حدقه هاش از هم مي درند و خوفي را که در کاسه ي سرش پيچيده باد مي کند توي منخرين لرزانش؟ ديده اي چه طور شيهه مي کشد و سم مي کوبد به زمين؟
نه، من هم نديده ام. ولي اگر اسبي بودم هراس خود را اين طور برملا مي کردم (کسي چه مي داند؟ کنيز بسيار است کدو هم بسيار! شايد روزي مادري از مادرانِ من چهارپايه اي گذاشته باشد زير شکم چهرپايي تا در آن کنج خلوت و نمناک طويله اي کاهگلي و در آن تاريک و روشناي آغشته به بوي علف و سرگين نطفه ي مرا بگيرد و در لفافي از حسرت و تمنا بپيچاند).
اما نه شيهه کشيدم نه سم کوبيدم. خيلي سريع پله ها را چند تا يکي پايين رفتم و زنگ طبقه ي چهارم را به صدا درآوردم. » (همنوايي شبانه ... فصل اول)
اين کتاب مورد تشويق هيات داوران جايزه ي مهرگان (پکا) قرار گرفته (مهر 81) و جايزه ي بهترين رمان را از طرف منتقدين مطبوعات براي نويسنده اش به ارمغان آورد (آبان 81) و نيز جايزه ي بنياد گلشيري - به عنوان اولين رماني از نويسنده که در داخل کشور چاپ شده- (آذر 81) را به خود اختصاص داد.
اما رمانِ ديوانه و برج مونپارناس که آخرين کار قاسمي محسوب مي شود، شايد در نوع خود در دنيا بي نظير باشد؛ اين رمان طي مدتي کوتاه (کمي بيش از يک ماه) بصورت آنلاين روي اينترنت نوشته مي شد و دوستداران آن مي توانستند هر روز بخش جديدي از آن را بخوانند. درواقع يکي از مشغله هاي کاري قاسمي نوشته هاي اينترنتي و به طور خاص وبلاگ نويسي ست. وبلاگ پديده اي نوظهور است که مدتي ست هواداران بسياري در ايران يافته است. وبلاگ درواقع صفحه اي اينترنتي ست که نويسنده اش در آن مطالبي گوناگون مي تواند بگنجاند: بحث هاي تخصصي هنري مانند ادبيات سينما و موسيقي گرفته تا ورزش، مد لباس؛ از نوشته هاي سياسي و نيمه سياسي گرفته تا يادداشت هاي روزانه ي عادي مادري که تنها درباره ي فرزندي که جديداً به دنيا آورده تا حديث نفس و الخ (و البته يک وبلاگ اغلب ملغمه اي ست از تمام اين عنوان ها). پايه گذار وبلاگ نويسي در ايران حسين درخشان است که در ابتدايِ کارش از عده اي دعوت کرد که براي معرفي و جا افتادن وبلاگ نويسي با وي همکاري کنند؛ قاسمي يکي از اين معدود افراد بود. شايد بد نباشد عنوان برخي از يادداشت هاي قاسمي را با هم مرور کنيم:
چرا تيم ملي فرانسه شکست خورد؟، معناشناسي لبخند تره‌زگه، پيروزي کره، و منطقِ طرفداري، جاي نقطه، جاي فعل، جاي فرديت، خاتمي و تصويرهاي ژنتيكي، نگاهي به پديده‌ي وبلاگنويسي، پايان يك خريت، پست مدرنيسم و پرت و پلا، جنگ اعراب و اسرائيل پشت در آپارتمان من، زبان و سياست، بيست و دومين نمايشگاه کتاب پاريس، در باره‌ي ترجمه‌ي آثار کوندرا، و يک مژده، لبه‌هاي آزادي و مرزهاي سانسور، عقده‌‌ي خود ولتر بيني يک سيگاري در حال ترک، وودي آلن، دريدا و روشنفکر ايراني

طنز خاصي را در تمام نوشته هاي قاسمي مي توان مشاهده کرد؛ دو نمونه ي زير را از مجموعه نوشته هاي وبلاگي او (که آخرين نامي که خود بر آن نهاده، الواح شيشه اي ست) مشتي ست نشانه ي خلوار:
« چرا تيم ملي فرانسه شکست خورد؟
شکست تيم ملي فرانسه را به مقام معظم خودم تبريک و تسليت عرض کرده، ذيلاْ دلايل اين شکست را با طول و تفصيل به عرض مي‌رسد:
۱ ـ دلايل مردمشناسانه: آن مارابو (جادوگر) سنگالي که پاي زيدان و بعضي چيزهاي ديگر را طلسم کرده بود در آخرين لحظه فراموش کرد طلسم را از روي خيلي چيزها از جمله دروازه‌ي حريفان بردارد(در سه بازي، هفت بار توپ فرانسوي‌ها به تير دروازه اصابت کرد).
۲ ـ دلايل انسانشناسانه: به جاي روژه لومر اگر مانوک خدابخشيان مربي تيم فرانسه بود بارتز را از توي دروازه برمي‌داشت و مي‌گفت: تو بنشين همينجا کنار دروازه. چون در اين صورت، به احتمال بسيار زياد، مهاجمان تيم مقابل با ديدن دروزاه‌ي خالي از فرط ذوق‌مرگي توپ را به بيرون شوت مي‌کردند(سنگالي‌ها فقط يکبار به دروازه‌ي بارتز شليک کردند و دانمارکي‌ها هم فقط دو بار. در هر سه مورد توپ داخل دروازه شد. در حاليکه فرانسوي ها 18 بار به دروازه‌ي دانمارکي‌ها شوت کردند و توپ به دروازه وارد نشد که نشد).
۳ ـ دلايل جامعه شناسانه: هر جامعه‌اي به منيمبنيبيبيخهبخحيب دارد وگرنه ممکن است خهعهقعخهثعقهثقعهثعخهثعب هزعثق زخهقعهثعه بشود. که در اين صورت سشيبمکبهخحهيشنيقثقکهمن ندارد.
دلايل فقه‌شناسانه: علم ثابت کرده است که آمار و داده‌هاي علمي براي برآوردهاي کارشناسانه چيزهاي خوبي هستند اما عملاْ به درد کارهاي فقشناسانه نمي‌خورند.
مطالبه‌ي پاره‌اي حقوق
آنقدر حسرت ما براي آزادي به درازا کشيده است که يادمان رفته چيزهاي ديگري هم هست که بايد مطالبه کرد. از جمله:
1- حق ارتکاب حماقت.
2- حق خودخواهي.
3- حق دروغگويي.
4- حق خودپسندي.
5- حق حسادت.
6- حق رذالت.
آخر، ما انسانيم و ذاتاْ برده‌ي غرايز خويش. و به فرمانِ همين غرايز است که همگي کم و بيش حسود، رذل، احمق، درغگو، خودپسند و خودخواهيم. البته هيچ انسانِ شرافتمندي وجود اين صفاتِ ناپسند را تحسين نمي‌کند. اما آنکس که منکرِ وجود آنها در خويشتن است خود دروغگوترين، احمق‌ترين، رذل‌ترين حسودترين، خودپسندترين و خودخواه ترين مردمانِ روي زمين است. و بدتر از همه، نابيناست و دريغا ناآگاه به نابينائي خويش. »
به هر حال قاسمي از جمله هنرمندان دور از وطني ست که توانسته سر پا بيستد و آثار هنري باارزشي را خلق کند (همنوايي شبانه به فرانسه ترجمه شده و چندين نمايشنامه از وي تا به حال در سالن هاي تئاتر پاريس و راديوي دولتي فرانسه اجرا شده است). اميد واريم که باز هم بتوانيم رمان هاي زيبايي از او بخوانيم، نوارهاي دلنوازي از او بشنويم و نمايشنامه هاي خوبي از وي خوانده و شاهد اجراي شان باشيم و صد البته شاهد روزي باشيم که قاسمي و ساير هنرمندان ايراني را در ميان خود ببينيم.

دو نامه از شاعر جوان


نامه ي اول
با عرض سلام به حضور سارا خانم. سلامي به صفاي عشق،سلامي به گرمي آفتاب،سلامي به روي گل تو دارم.سارا جان اميدوارم كه در زير سايه خداوند بخشنده سلامت و سعادتمند بوده باشي.سارا جان اگر مي خواهي از احوالات اينجانب با خبر باشي به حمد خداوند سبحان وبخشنده سلامتي حاصل و برقرار است.
چطوري؟ هر چي فكر كردم نامه رو چه جوري شروع كنم، ديدم به دلم نمي چسبه. يه نامه پيدا كردم كه پسر پسرعموي پدر، پنج شش سال پيش وقتي ماكو سرباز بود، برام فرستاده بود .ازش كپ زدم فقط علي آقا شد سارا خانم. حتماً لازم بوده كه اينطوري نامه نوشتن كليشه شده. ديگه چطوري؟ سلامتي آنجا هم حاصل و برقرار هست؟ اينجا همه خوبند، اما فقط يكي دو نفر سلام دارند؛خواهر كوچكم و مادر،چون بقيه نمي شناسندت.عكسايي رو كه باغ شازده گرفتيم، نشونشون دادم.مادر خيلي خوشحال شد؛ فقط اون عكسي كه فرهاد هم كنارمون واستاده بود،يه كم تو ذوقش زد.فكر كنم انتظار غيرت بيشتري ازم داره؛ ولي اون دوتايي كه فقط ما دو نفريم رو گرفت،بوسيد و ديگه هم بهم نداد.اگر ممكنه يكي ديگه از اونا تكثير كن برام بفرست.
اينجا اوضاع خيلي جالبه؛ هفته ي پيش يعني دقيقاً ديروز روزي كه رسيدم اينجا، محله مون يه نفر رو اعدام كردن. اصلاً شايد اسمش رو ازم شنيده باشي؛حاج ولي. نمي دونم چيزي ازش تعريف كردم برات يا نه ؟ ايران هم ظاهراً قضيه ي يارو رو نوشته بوده ،يعني همه مي گن نوشته،من كه خودم نديدم. اصلاً اينجا فقط بحث حاج ولي يه و اينكه چطوري به نوه اش تجاوز كرده و بعدش خفه اش كرده. از همون قضيه هايي كه اشكتو در مي ياره؛ واسه همين برات مينويسمش.
طرف يه حمال بود. فكر كنم شما مي گين باربر .تركها مي گن حمال؛ يه نوع فحش هم هست.حمالا معمولاً يه گاري هم دارن. شكل خاصيه گاريشون؛من جاي ديگه اي نديدم.حاج ولي با پسرش محمودـ ما مي گيم ماحمد ـ تو يكي از بازارچه هاي قديمي شهر كار مي كردن. همون پسرش كه دخترش رو كشته. جلوي بازارچه مي شينن كنار گاريشون تا يكي بياد و با خودش ببره واسه بردن بار.عجيبه كه اين حاج ولي تونسته با پول همين حمالي بره مكه. نزديك شصت سال سنش بود. زن اولش خيلي وقته كه مرده. اون جوري كه مي گن بالاي بيست سال مي شه كه اومدن شهر. اصليتشون مال يه دهي يه به اسم ليقوان؛ هموني كه پنيرش معروفه. تو محله مون زيادن خونواده هايي كه مال اين دهن.حاج ولي از اون زنش يه پسر داره كه همين ماحمد باشه . پسر ديگه اي كه نداره، دختر نمي دونم.كسي ام چيزي نمي گه. اما اينجا با يه بيوه ي ديگه اي ازدواج كرده به اسم نوبار. از اونم يه پسر داره به اسم رحيم. نوبار (يعني نوبر) از شوهر قبلي ش يه پسر داره به اسم اسماعيل. قضيه ي قتل فكر كنم به نوعي با نوبار مربوط باشه ،قضيه رو كه گفتم مي فهمي واسه چي.
اما يه چيز جالب در مورد اينا. ولي مخش معيوبه، ماحمد هم همينطور، اسماعيل هم همينطور.مال ماحمد كه ظاهراً ارثي يه و از پدرش بهش رسيده ولي مال اسماعيل نمي دونم چه جوري بوده، چون اينطوري كه مي گن پدرش يه ارتشي جزء بوده و سالم. رحيم مخش ظاهراً سالمه و به پدرش حاج ولي نرفته، ولي يه جو رديگه اي تا ب داره .همين پنج شش سال پيش با داشتن زن و دو سه تا بچه، با يه دختري فرار كرده بوده و آخر سر هم گرفته تش.
اسماعيل و ماحمد شايد تنها اشتراكشون اينه كه ديوانه هاي بي آزاري اند دو تا شونم.ماحمد قد بلنده، لاغره، پرحرفه، مي شه گفت راه رفتن بلد نيست، چون هميشه در حالت دو هستش.اما اسماعيل قد كوتاهه، خپله،كم حرفه و اين اواخر، هميشه مريض احوال بوده. ماحمد پيش پدرش حمالي مي كنه.اما اسماعيل گدايي مي كنه.صبحها مي ره يه پلي هست نزديك اينجا؛ پل سنگي (ما مي گيم پور سنگي) ـ فكر نكنم تاريخ مشروطه ي كسروي رو خونده باشي؛ اونجا يكي دو بار از اين پل اسم مي بره كه ظاهراً چند بار محل جنگ مشروطه چيا و سلطنت طلبا بوده ـ ميره اونجا گدايي، شبها بر مي گرده.گفتم مشكل جسمي داره؛ شايد دو ساعت طول ميكشه بره تا پل كه به پاي يه آدم سالم، چهار پنج دقيقه بيشتر نيست.
تو محله خيلي اذيتش مي كنن مثلاً تفريح. عصبانيش مي كنن تا فحش بده. چوبدستي يا كلاهش رو مي قاپن و فرار مي كنن يا ببخشيد بي ادبي يه انگلش مي كنن و در مي رن.
اما يه چيز جالب ديگه، اونم در مورد ازدواج حاج ولي و نوبار خانم؛اينكه تا حالا شايد بيشتر از سه چهار بار از هم طلاق گرفتن.يعني هميشه اينجوري مي شه كه اين حاج ولي با وعده ي خرجي و طلا و امثالهم خانم رو راضي مي كنه؛ بعد از يكي دو سال خرجيه ظاهراً قطع ميشه و پيرزن ميره محضر و طلاق مي گيره.سه چهار سال پيش يادمه حاج ولي واسه ي سومين بار پيره زن رو طلاق داده بود . بعد يه مدت به فكر افتاد كه دوباره بگيرتش. ولي اين دفعه مسأله بدجوري پيچيده شده بود؛ از يه طرف پيره زن ديگه نمي خواست بره محضر ،يعني پسرش رحيم نمي ذاشت؛از يه طرف ديگه اصلاً نمي شد كه برن محضر. به اصطلاح آقايون، يه محلل بايد پيدا مي شد كه پيره زن رو يه بار عقدش كنه و طلاقش بده تا حاجي بتونه بگيرتش. حاجي از يه طرف دوره افتاده بود تو محل و به هر پيرمردي كه مي شناخت رو مي نداخت تا نوبار رو عقد كنه و طلاقش بده كه هيچكس هم قبول نمي كرد؛ از طرف ديگه هر شب بعد نماز از مسجد يه راست مي رفت خونه ي نوبار خانم تا راضي به عقدش كنه. راستي گفتم كه نوبار خانم خونه ي سوا داشت واسه ي خودش؟ اصلاً ميگفتن كه حاج ولي اون همه پيله شده كه بتونه خونه رو از چنگ پيره زن در بياره.همين رفت واومد بعد از طلاق سومش براش دردسر شده بود. اون وقتا دوران دبيرستان، من هنوز اهل نماز و اين جور چيزا بودم و هر شب مي رفتم مسجد و چاي بعد نماز، آماده كردنش و پخش كردنش اصلاً با من بود. اين بابا هميشه خيلي مونده به وقت اذون مي اومد مسجد و شروع مي كرد به نماز. ظاهراً مستحب هم هست كه همه جاي مسجد نماز بخوني؛ واسه ي همين يارو بعد هر چند ركعتي كه مي خوند، مهر و جا نمازش رو بر مي داشت و مي رفت چند قدم اون ورتر و با صداي بلند دوباره شروع مي كرد به نماز خوندن. مردم هم معمولاً اين وقتها به هم نگاه ميكردن و زير زيركي مي خنديدن. وقت نماز جماعت هم اين بابا هميشه واي ميستاد صف اول . بعضيا مثل حاج قربان هميشه پشت سرش مي گفتن كه اين حاجي نبايد صف اول وايسته؛ يعني چون نمازش رو درست و حسابي بلد نيست بخونه ،نماز اونايي كه بعدش واي ستادن صف اول، باطل مي شه. ظاهراً خود حاج ولي هم شنيده بود اين حرفارو، چون اواخر ديگه وسط صف واي نمي ستاد.يا اينور صف واي مي ستاد يا اونورش.اما موضوع رفت و اومد شبونه اش به خونه نوبار؛ تو مسجد همه شاكي شده بودن كه همچين آدمي ديگه نبايد بياد مسجد و از اين حرفا كه فلاني حكم زاني رو داره و غيره.آخرش هم دعواي حسابي شد بين حاج ولي و حاج قربان. اين دومي يه قناد محله اس؛ يه پسرش جانبازه. پسراش تو بسيج مسجد محله ي بالاترن كه آبرومندانه تر از مال ماست. بعد از اون ديگه حاج ولي نيومد مسجد. ولي نوه اش و عروسش مي اومدن هنوز؛ فريبا و رقيه . ماحمد هم هميشه جلو در زنونه ي مسجد منتظر مي شد تا زنش و فريبا بيان بيرون تا با هم برگردن خونه.گفتم مي رفتم مسجد و چاي پخش مي كردم.چاي زنها رو هم ما دم مي كرديم.خطبه و وعظ كه تموم مي شد وآخونده مي خواست يه گريزي بزنه به صحراي كربلا ، ما يواش يواش چايي ها رو مي ريختيم.اول چايي زنها رو.يه در كوچيكي بود كه از زنونه باز مي شد به قسمت مردا.سيني چايي ها رو ور مي داشتم و مي بردم، يكي پا مي شد در رو باز مي كرد؛ سيني رو مي ذاشتم اون ور در و مي گفتم چايي. رقيه شلنگ انداز مي يومد سيني رو ببره؛ اونم كم داشت آخه؛ اصلاً واسه همين داده بودنش ماحمد. پشت سر رقيه فريبا مي اومد. اون موقع هفت هشت سالي داشت. اما خيلي ريزه پيزه بود. لباساي خيلي تميز و مرتبي هم برش بود هميشه. بايد مي ديديش چقدر ناز و شيرين بود بچه ي بدبخت.ظرف قندا رو كه مي دادم دستش، نيشگوني از لپش مي گرفتم. ظرفو مي گرفت و به زور خودش رو از پله ها ي زنونه مي كشيد بالا و مي رفت.
سارا مي خواستم اشك تو رو در بيارم، ولي اشك خودم دراومد. اصلاً بي خيال(يعني ديگه نمي تونم ادامه بدم).
چطوري تو؟ ديگه چه خبر؟ كولاك كردي؛ به قول ما تركها، چشم بازار رو در آوردي(كنايه از انجام دادن كاري به بدترين نحو ممكن). اينم آدمه تو پيدا كردي؟ مردم چي يا مي نويسن تو نامه واسه ي همديگه، عزيز تو چي مي نويسه برات.
راستي ببين چطوريه ايني كه تازه نوشتم:


پسري براي دختري كه دوست مي داشت،شعري سرود.
بالاي شعرش نوشت:“خصوصي است ،لطفاً نخوانيد” تا كسي فضولي نكند،
تا ابدكسي شعرش را نخواند.



فكر كنم نامه خيلي طولاني و بي مصرف شد . معذرت مي خوام. بذار آخر نامه رو هم از نامه ي پسر پسر عموي پدر تقلب كنم:
سارا خانم در آخر براي تو و خانواده ي تو آرزوي موفقيت و شادماني دارم. به پدر بزرگوارتان سلام برسانيد. به مادر بزرگوارتان هم سلام برسانيد. به برادر محترمتان هم سلام برسانيد. به خواهرهاي عزيزتان هم سلام برسانيد. ديگر عرض قابلي ندارم.
دستت را مي بوسم. علي


نامه ي دوم
سلام سارا جان.خوبي؟ اينجا همه خوبن.
نامه ات ديروز سه شنبه رسيد. انتظار نداشتم عكس ها رو به اين زودي بفرستي؛ عجله اي نبود. به هر حال ممنون.بابت تمجيدات بي ربط حضرت عليه بابت شعر حقير هم خيلي خيلي ممنون.ديگه اينقدم نبود بابا. بابت اون چيزايي كه نوشته بودم در مورد غيرت و تعصب و اين جور چيزا جدي نگير، شوخي بود بيشتر.
شعر جديد گفته بودي، جديد ندارم ولي يكي هست از قديما كه فكر كنم نخوندم برات. البته ايده اش مال خودم نيست؛ ايده شو از اولين رمان تولستوي گرفته ام؛ كودكي ،نوجواني،جواني.


زنگ نقاشي است،
با مداد رنگي آبي ام يك گل آبي كشيده ام،
خوشم نيامد
درختش مي كنم،يك درخت آبي كوچك،
نه، باز هم خوب نشد
جنگلش مي كنم
واي ديگر به درد نمي خورد،تمام صفحه را آبي مي كنم
اي كاش مداد رنگي ديگري هم داشتم.



اما قضيه ي حاج ولي؛ فكر نمي كردم اين قدر خوشت آمده باشد. يه قضيه ي جالبي يادم افتاده در مورد تنها دزدي اي كه كرده ام و به نوعي با نوبار خانم مربوط مي شود. توي ابتدايي با يه پسر بچه ي خلافي رفيق بودم. يه بار كه ورزش داشتيم و تو حياط ولو بوديم، به من و يكي ديگه از بچه ها گفت بريم دزدي.رفتيم تو سالن طبقه ي بالا. آويز لباسها توي ابتدايي، بيرون كلاسها بود.موقعي كه مي رفتيم تو كلاس، كاپشن و كلاه و شال گردن هامونو در مي آورديم مي زديم به آويزهاي لباس بيرون كلاس. رفتيم طبقه ي بالا و افتاديم به جون لباسهاي كلاس بغلي مون.جيب بيشترشون رو گشتيم. جالبه كه چيز به درد بخوري هم پيدا نكرديم به جز ده پونزده تومن پول كه رفيق خلافمون ور داشت، دو تا عكس خلاف كه اون يكي دوستم برداشت و يه آهن ربا كه من ور داشتم. خيلي حال مي كردم با آهنربا. بيشتر وقتا باهام بود. اما ربطش به نوبار خانم. يه پسري داشت نوبار به اسم رحيم كه سالم بود؛ هفته اي يه بار با موتورش مي اومد خونه ي مادرش، يعني هنوزم مي ياد؛ مي ياد و كپسول هاي گاز پيك نيك خالي يي رو كه مردم محل مي برن خونه ي مادرش با موتور مي بره شركت گاز ،پر مي كنه و بر مي گردونه. يه بار كه كپسول گاز پيك نيكو مي بردم خونشون، آهنربا هم پيشم بود؛ چسبونده بودم زيرش . نمي دونم چي شد كه يادم رفت و موند همونجا .كپسول پر رو كه دو سه روز بعد رفتم بگيرم، نبودش. ترسيدم بپرسم، زن بد اخلاق و غرغرواي يه. آره محصول تنها دزدي عمرمون اونجوري گم شد. باورت نميشه، هنوزم دلم مي سوزه.
اما اينكه پرسيده بودي ربط نوبار با قتل فريبا. خوب پيرمرد، حاج ولي، بعد از طلاق سومش نشد كه با نوبار دوباره ازدواج كنه؛ رحيم نذاشت. پيرمرد هم نتونست زن ديگه اي پيدا بكنه. علي الظاهر آدم (با عرض معذرت) حشري اي بود. نمي دونست چيكار كنه؛ به چند نفر سپرده بود واسش يكي رو پيدا كنن؛ يكيش پدر من. وعده ي يه دست چلوكباب بهش داده بود. توي مسجد هم كه دعوا شده بود گفته بود كه شما بايد يا نوبار رو راضي بكنيد يا يكي ديگه براي من پيدا كنيد. اينجاش جالبه گفته بود من كه مشكلي ندارم من پسرم رو دارم. اين جمله شده بود نقل مجالس .من خودم فكر كنم از سه نفر شنيدم. از پدر، از زن عمو و پسر سرايدار مسجد. صبر كن يه چيزي بهت بگم در مورد اين جمله. من از هر سه نفر با يه لحن شنيدم. يعني با خنده و مسخره بازي شروع مي شد :“شما بايد يا …” بعد با يه حالت جدي ـ مسخره است شايد حتا ترسناك ـ تموم مي شد:“ والا من پسرم رو دارم”. فكر كنم هيچ كس هم از معني جمله مطمن نبود؛ يعني هيچ كس نمي دونست كه منظور حاج ولي دقيقاً پسرش بوده يا عروسش. آدم خري كه بود؛ مثلاً زنهاي محل مي گن ـ زن عموم مي گه ـ هميشه تو حوض كوچيك حياطش حموم مي كرد و همونجوري لخت مادر زاد در مي اومد مي رفت اتاق؛ حتا وفتي عروسش خونه بود؛ يعني از عروسش رقيه شنيده بودن.
اين رقيه هم يه تختش كمه بدبخت. زنهاي همسايه براي ماحمد پيدا كردن. پير دختري بود اون موقع رقيه.يكي دوسال بعدش بچه دار شدن. بچه شون سالم سالمه؛ يعني سالم بود؛ مشكل هوشي نداشت. پدر يه بار يه چيزايي مي گفت كه يعني معلوم نيست رقيه اين دختر رو از كجا آورده كه مادر يك داد و هواري كرد سر پدر كه نگو. پدر ديگه چيزي نگفت از اون موضوع. اما بچه هه، يه دختر بود، هميشه تميز بود. لباسهاي قشنگي بهش مي پوشوندن. اينجوري كه زن عمو مي گه، مادرش زن خوش سليقه اي بوده. زنهاي همسايه خيلي هواي رقيه و دخترش رو داشتن. اسمش رو گذاشته بودن فريبا. اينكه مي گم هواي بچه رو داشتن، مثلاً واسش هر سال جشن تولد مي گرفتن (مطمنم خودشون واسه بچه هاي خودشون نتونسته بودن جشن تولد بگيرن؛ شايد نوه هاشون جشن تولد داشته باشن حالا)؛ ديگه اينكه بچه رو مهد كودك گذاشته بودن (همين حالاشم خيلي از بچه هاي محل، ديمي بزرگ مي شن و نه كودكستاني مي بينن، نه مهدي). آره اين جوريا بود. جريان رفت و اومد اين بچه ،فريبا ، هم به مهدكودك جالب بود. پدر و مادرش هر كدوم يه دستشو مي گرفتن و مي بردنش مهد. ظهرها خيلي ها رو مي ديدي كه وايستادن جلو در خونشون و دارن اين سه تا رو نگاه مي كنن. نمي دونم گفتم چه جوري راه مي رفت اين ماحمد يا نه؟ هميشه انگار كه داشت مي دويد با اون قد بلندش .بچه كمتر پاش به زمين مي خورد. با چه عشقي از خيابون رد مي شدن.
تا اينكه اين پيرمرد حشري كه چند سال بود با زني نخوابيده بود، سه ماه پيش به نوه اش تجاوز مي كنه، بعدش هم خفه اش مي كنه . ديگه همين.
اعدام شد تو محل. زنهاي محل هم رقيه و ماحمد رو وادار كردن كه تقاضاي قصاص بكنن. بدبخت ماحمد و زنش ، هر روز صبح دست همديگه رو مي گيرن و مي رن جلوي مدرسه ي فريبا. ظهرام با هم مي رن و مثلاً برش مي گردونن خونه. مادر بعضي روزا موقع ظهر كه مي ياد خونه، چشماش تره.
فقط يه چيز ديگه. برادرم حسين كه رفته بود دادگاه حاج ولي ،مي گفت يارو مي گفته بهش تجاوز نكرده، اصلاً براي اينكه تجاوز نكنه، خفه اش كرده. به هر حال اينم از قضيه ي محله ي ما. فكر نكنم تو محله ي شما از اين جور اتفاقا بيفته.
خوب ديگه عرض قابلي نيست.منتظر نامه ات هستم.

فداي تو علي

سلام


سلام به همگی!