۱۳۸۳/۹/۱۶

رد پاي ادبيات پست مدرن(1): حکایت ها


رد پاي ادبيات پست مدرن (1)
حكايات قديمي:
"دنيا در آن روزگار قديم كه داستان من اتفاق مي افتد، هنوز پر بود از حوادث پيش بيني نشده. بارها اتفاق مي افتاد كه آدم در برابر واژه هايي، آگاهي هايي، اساس و شكل هايي قرار مي گرفت كه به هيچ وجه با واقعيت مطابقت نداشت؛ در عوض دنيا پر بود از اشيا، نيروها و افرادي كه هيچ چيز، حتا يك اسم آن ها را از بقيه متمايز نمي كرد..." (شوواليه ي ناموجود، ايتالو كالوينو، فصل چهارم)
خلاصه ي حكايتي از مولوي اين است: مردي كه از مصر مي آيد به بغداد تا گنجي را كه نام و نشانش را در خواب ديده دريابد كه دستگير مي شود و شحنه پس از شنيدن داستانش مي گويد عجب احمقي هستي؛ من سال هاست كه خواب مي بينم كه در مصر در فلان جا و فلان كوي زير درختي گنجي نهفته است و اعنتايي نمي كنم و تو با يك خواب شهر و آشيانه ات را ول كرده اي. نشانه هايي كه شحنه مي گويد، نشاني خانه ي مرد مصري است. مرد برمي گردد به مصر و گنج را در خانه ي خود مي يابد.
كوئيلو در كيمياگر همين داستان را با پرداخت ويژه ي خودش به شكل رماني درآورده. اين داستان را بورخس داستانِ كوتاه كرده است. البته بورخس از هزارويك شب الهام گرفته است. فرقي كه كرده اين است كه مرد از بغداد به اصفهان مي آيد تا گنجش را بيابد. عدم قطعيتي كه ذاتي داستان هاي بورخس است، كاملاً مشهود است؛ نه انسان مقصود سخن خدا را متوجه مي شود و نه انسان مقصود يك انسان ديگر را. البته مولانا حرفش چيز ديگري ست؛ اينكه هر چه كه بايد در خود انسان تعبيه شده است و گنج خود داشته را نبايد از گم شدگان لب دريا تمنا كرد. به هر حال! داستان مولانا مملو از پند و اندرزهايي ست كه گاه و بي گاه در داستانش گنجانده. اگر اين بيت ها از حكايت حذف شوند و داستان به نثر نوشته شود كاملاً محتمل است كه با بازگويي بورخس عوضي گرفته شود. بله كاملاً محتمل است. چه چيز باعث مي شود كه ما بگوييم آنچه كه مولانا گفته حتا مدرن هم نيست ولي آنچه بورخس گفته پست مدرن است؟ هر آنچه كه درباره ي مرگ مولف مي گويند را هم اگر نخواهي مطرح كني (يعني كاري به كارشان نداشته باشي) مساله اي كه درباره ي مشخصه ي -حداقل برخي- داستان هاي پست مدرن مي توان بدان اشاره كرد اين است كه تشخيص پست مدرن بودن متن ممكن است تا حد زيادي به خواننده سپرده شده باشد به اجبار. يعني اينكه اين حكايت را ممكن است پدر بخواند يا مادر بخصوص و سعي كند اندرزهاي نهفته در حكايت را دريابد و نيز اشارات عرفاني عريان و محجوبش را. ولي من يا تو اين داستان را بخوانيم و آن را داستاني پست مدرن بيابيم و چيز ديگري از متن دريابيم (نمي دانم چه چيز. هر چيزي كه از خواندن يك داستان پست مدرن حاصل شدني ست). پس پست مدرن بودن يا حكايت بودن اين متن كاملاً به خواننده واگذار شده است. يعني اينكه اصلا قضيه ي فرم و ساختار و امثالهم آنگونه كه درباره ي مكاتب ديگر ادبي مطرح است، اينجا مطرح نيست ديگر. اين برخلاف داستان هاي مدرن است كه ما مي توانيم با خواندنشان بگوييم كه آيا مدرن هستند يا نه و اگر نيستند چرا و اگر هستند چرا. نمي خواهم بگويم كه حد فاصل دقيقي بين ادبيات پيشامدرن و مدرن وجود دارد ولي مي توانم بگويم كه داستان گلشيري از داستان سعدي قابل شناخت است و حتا مي توان گفت كه چرا داستان جمالزاده دقيقا مدرن نيست ولي فلان داستان هدايتِ بزرگ هست. البته اين مساله را در همه ي مكاتب ادبي مي توان ديد؛ منظور ما اين است كه در داستان هاي پست مدرن مشهودتر است. درواقع نبايد زياد هم تند رفت؛ ممكن است كه يكي حتا داستان گلشيري را بخواند و نه تنها متوجه مدرن بودن آن نشود بلكه بخواهد از آن پند و اندرزي اجتماعي حتا اخلاقي برداشت كند. نيز قبول دارم كه چيزي كه گفتم شايد تنها در مورد داستان هاي پست مدرني كه از سبك روايت قديمي بهره مي گيرند و نمونه هاي آن را مي توانم در كتاب هاي بورخس نشان دهم، مصداق دارد ولي فكر كنم موضوع مهمي ست. براي اينكه موضوع بازتر شود يك حكايت ديگر از مولانا و داستاني ديگر از بورخس را با هم مرور كنيم.
مولانا حكايتي دارد كه خلاصه اش اين مي شود كه مرد فقيري از خدا براي نجات از فقر و فلاكت كمك مي خواهد. در خواب به او الهام مي شود كه در فلان جا تير و كماني ست كه اگر تير را در كمان گذاشتي، جايي كه تير فرود آيد محل گنجي ست كه تو را از فقر مي رهاند. مرد تير و كمان را مي يابد و تير را در كمان گذاشته، زه كمان را مي كشد و سپس جايي را كه تير افتاده مي كند تا گنجش را بيابد ولي چيزي پيدا نمي كند. با خود مي گويد كه شايد زياد زه را كشيده؛ دوباره امتحان مي كند ولي باز چيزي نمي يابد و به اين ترتيب مدت ها آن حوالي را كند و كاو مي كند ولي اثري از گنج نمي يابد. تا اينكه سربازان پادشاه شك مي كنند و مرد را زنداني مي كنند و پس از شنيدن قضيه آنها هم مدت ها سرگرم مي شوند ولي دريغ از اثري از گنج. مرد نيز نااميد شده و شكوه نزد خدا مي برد كه چرا بنده ات را سر كار گذاشته اي؟ ندا مي رسد كه مگر ما گفتيم كه زه را بكش و تير را پرتاب كن؟ ما فقط گفتيم كه تير را در كمان بگذار و زه را رها كن. مرد همان كار را مي كند و گنجي را كه درواقع كنار تير و كمان نهفته بوده مي يابد. آيا موضوع مناسبي نيست كه دست مايه ي داستاني از بورخس باشد؟ باز هم سخني گفته مي شود كه معنايي كه مورد انتظار بوده از آن برداشت نشده است.
بورخس داستان بسيار زيبايي دارد با نام دو پادشاه و هزارتوهايشان كه به احتمال زياد خوانده ايد؛ پادشاه بابِل با كمك رياضيدانان و جادوگران و معماران هزارتوي مخوفي مي سازد كه نجات جستن از آن كار كم كسي ست. پادشاه عرب را براي استهزاي وي درون هزارتو مي فرستد. عرب تا شب سرگردان است و آخرسر از خدا كمك مي خواهد تا راه خروج را بيابد و مي يابد. ولي به پادشاه بابل مي گويد كه در سرزمين من هزارتوي جالب تري وجود دارد. برمي گردد به عربستان و سپاه جزم مي كند و عزم بابل مي كند. شهر بابل را با خاك يكسان مي كند و پادشاه را با خود به عربستان مي آورد و سوار بر شتري چابك به ميانه ي بيابان مي بردش و آنجا رهايش مي كند و مي گويد اين است هزارتويي كه گفته بودم؛ بدون ديوار و سقف هاي كاذب و پله هاي معلق. پادشاه بابل از تشنگي در همان بيابان، هزارتوي عجيب اعراب، مي ميرد. بسيار موجز است (دو صفحه بيشتر نيست)، به سبك حكايات قديمي روايت شده. مثلا راوي كه در اول داستان استادي پشت كرسي دانشگاه معرفي شده ميانه ي داستان مي گويد كه حيرت تنها مقابل خدا مجاز است و غير از آن نشانه ي كفر است و ... . مي خواهم بگويم كه اين يكي حتا شكل روايت حكايت هاي قديمي را برگزيده است و ممكن است كه با اندكي ويرايش بتوان در يك كتاب كلاسيك فارسي جاي داد تا آدمي مثل من متوجه مصنوعي بودن آن نشود. ظاهراً مساله ي اصلي داستان هم تفاوت دنياي مدرن با دنياي پست مدرن است. دنياي مدرن كه هزارتوي بابل نماينده ي آن است، دنيايي ست كه معيارهايي براي خود دارد. اين معيارها، ديوارها و پله ها به هر ترتيب راهي به انسان نشان مي دهند. ولي دنياي پست مدرن كه هزارتوي عربستان سمبل آن است دنيايي ست كه انسان در آن كاملاً آزاد است. يعني هيچ ارزش يا معياري وجود ندارد كه انسان را محدود كند و به تعبير ديگر هيچ چيزي وجود ندارد كه راهي پيش پاي انسان نهد و همين آزادي بي حد و حصر در انتخاب راه و روش درواقع به نوعي مثل اين است كه هيچ راهي براي پيمودن وجود نداشته است (فکر کنم نیچه، فیلسوفی که خیلی از پست مدرن ها به او ارجاع می دهند، جایی گفته که وقتی متنی معانی بسیاری داشته باشد، مثل این است که هیچ معنایی ندارد؛ حال می توان به جای متن گفت جهان)؛ اين ايده را بورخس در داستان كتابخانه ي بابل اش به شكلي ديگر مطرح مي كند. مطمئناً كتابي در كتابخانه وجود دارد كه حقيقت مطلوب در آن نوشته شده باشد (چون اصولاً كتابخانه تمام تركيبات ممكن حقيقت و كذب را داراست) ولي از بس تعداد كتاب هاي موجود در كتابخانه زياد است احتمال يافتن كتاب مذكور عملاً بعيد است (و اصلاً اگر كتاب مزبور را يافتيد از كجا مي فهميد كه اين همان كتاب مورد نظر است؟). به هر حال طي كتابخانه ي بابل باز داستاني نقل شده است كه ساختاري مانند حكايات قديمي دارد و حتا شكل روايي آن نيز به عمد مانند آنها نگاشته شده است.
خوب تكليف مساله ي سبك و ساختار باز همان نيست كه گفته شد؟ پست مدرن بودن اين داستان كاملاً بسته به اين است كه منِ خواننده كه باشم و شايد دانستن اينكه اين متن را چه كسي نوشته است. داستان هاي ايتالو كلوينو كه بلاشك يكي از مهمترين داستان نويسان پست مدرن محسوب مي شود و ما مطلب مان را با پاراگرافي از يكي از داستان هاي وي آغاز كرديم، نيز شاهدي ديگر بر اين مدعا مي باشد؛ داستان هايي مانند بارون درخت نشين و شواليه ي ناموجود.

هیچ نظری موجود نیست: